محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

دومین اربعین

سال دوم، واقعا دلم می خواست برم کربلا، اما به خلاف سال قبل، هیچی جور نبود.

 

حوزۀ علمیه ما به مناسبت ایام اربعین دو هفته رو برای رفقایی که می خواستن برن تعطیل کرده بود و برای اونایی که نمی رفتن، برنامه های درسی دیگه داشتن.

آخرین کلاسی که در طول روز داشتیم، از ساعت 19 تا 19:30 دقیقه برگزار می شد.

هر شب جمعیت کلاس کمتر می شد، چون رفقا یکی یکی یا چندتا چندتا می رفتن برای سفر.

خیلی حسّ غریبی بود، اینکه ببینی جلوی چشمات همه دارن میرن و تو نتونی بری. دلت بخواد اما نتونی!

کارمون شده بود خداحافظی با بقیه و حسرت خوردن و اینکه زیر قبّۀ امام حسین برای ما هم دعا کنید و...

حوزه واقعا خلوت شده بود.

چیز زیادی هم به اربعین نمونده بود.

 

بعضی از رفقا با گذرنامۀ بدون ویزا رد شده بودن و خبرش به منم رسیده بود، بعضیا همون گذرنامه رو هم نداشتن و...

داشتم تحریک می شدم که منم بدون ویزا بزنم به جاده و برم سمت مرز...

صبح رفته بودم حرم امام رضا (علیه السلام).

تو همین فکر بودم که خدایا بدون ویزا برم یا نه؟ اشکال نداره یعنی؟

یه دفعه دیدم آیت الله «مروارید» (از فقهای مشهد که نمایندۀ آیت الله سیستانی هم محسوب میشن) از در مسجد گوهرشاد اومدن تو.

گفتم میرم از ایشون می پرسم. اگه گفتن اشکال نداره، بدون ویزا میرم؛ اگه گفتن داره، صبر میکنم ببینم که چی پیش میاد.

رفتم سلام کردم و گفتم: حاج آقا، به فتوای آقای سیستانی، اگه کسی بدون ویزا بره کربلا حکمش چیه؟ گفتن: ویزا نگرفتن خلاف قوانین جمهوری اسلامی هست یا نه؟ گفتم: آره دیگه خلافه، نمیذارن کسی بدون ویزا رد بشه. گفتن: اگه خلافه، پس جایز نیست. گفتم: یعنی الان من بدون ویزا نرم کربلا. گفتن: نه.

هم ناراحت شدم و هم خوشحال.

ناراحت از اینکه امیدم تا حدی نا امید شد و خوشحال از اینکه کار خلاف شرع انجام ندادم.

 

گذشت...

تو حجره کلافه نشسته بودم که هم حجره ایم اومد.

بعد از یه کمی صحبت گفت: «هادی می خوای بری کربلا؟»

گفتم: «آره خب، ولی الان دیگه خیلی دیر شده، ویزا رو در بهترین حالت دو روزه صادر می کنن،  دو روز هم تا مرز که تو راه باشم، روز اربعین تازه می رسم لب مرز، به پیاده روی نمی رسم».

گفت: «یکی از دوستای من با مادر و خانم و دوتا بچه هاش می خوان راه بیفتن، دو روز دیگه می رسن لب مرز، ویزاشونم قراره من براشون بگیرم و با هواپیما (که داداشم توش کار میکنه) بفرستم اهواز، بعد از فرودگاه بگیرن و برن برای پیاده روی، اگه شمام میخوای که گذرنامه ات رو بده که ویزای دسته جمعی بگیرم و امروز با همینا برو، از مرز هم که رد شدی لازم نیست باهاشون باشی...فلان قدر هم بهت قرض میدم».

فلان قدر هم از جای دیگه رسید و مشکل مالی حلّ شد...

 

خوشحال بودم که حالا خودم می تونستم زیر قبّه برای بقیه دعا کنم...

اون سال واقعا دقیقه نودی به پیاده روی اربعین رسیدم.

رفیقم خیلی زحمت کشید، واقعا خدا خیرش بده.

مدام با هم تلفنی در تماس بودیم و پیگیر کارها بود...

گرچه خودش نیومد، اما کار من و رفیق و خانوادۀ رفیقش رو راه انداخت و دل یه جمعی رو شاد کرد.

 

بعدها تو حدیثی خوندم که:

راوی از امام صادق (علیه السلام) سؤال می کند: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین علیه السلام برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینه هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟

حضرت می فرمایند:

به ازای هر درهمی که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه می نویسد؛

چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی گرداند؛

بلاهایی را که فرود آمده تا به او برسد، از او می گردانَد و از وی دور می کند و مالش حفظ می شود [1].

#خاطره_کده

#چالش_کده

_________________________

[1] «قُلْتُ فَمَا لِمَنْ یُجَهِّزَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَخْرُجْ لَعَلَّهُ تُصِیبُهُ [لِقِلَّةِ نَصِیبِهِ‏] قَالَ یُعْطِیهِ اللَّهُ بِکُلِّ دِرْهَمٍ أَنْفَقَهُ مِثْلَ‏ أُحُدٍ مِنَ‏ الْحَسَنَاتِ‏ وَ یُخْلِفُ‏ عَلَیْهِ‏ أَضْعَافَ‏ مَا أَنْفَقَهُ‏ وَ یُصْرَفُ عَنْهُ مِنَ الْبَلَاءِ مِمَّا قَدْ نَزَلَ لِیُصِیبَهُ وَ یُدْفَعُ عَنْهُ وَ یُحْفَظُ فِی مَالِه‏...»؛ کامل الزیارات، ابن قولویه (قرن3)، ص 123-124.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۱
محمد هادی بیات
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ق.ظ

اولین اربعین

خاطرۀ اول: اربعین می ری یا نه؟!

 

 

اولین باری بود که می خواستم اربعین برم کربلا، و البته کُلّا اولین سفرمم بود.

اون موقع خیلیا بودن که بدون پاسپورت و ویزا و این چیزا از مرز رد می شدن، اما خب من هم نمی خواستم بی گُدار به آب بزنم، هم از این کارها خوشم نمیومد و هم دفعۀ اولم بود و  دوست نداشتم مشکلی پیش بیاد، این شد که همه چیو از قبل کاملا آماده کرده بودم. از گذرنامه و ویزا گرفته، تا پرچم و کفش و...

فقط مونده بود «کوله».

هرکی می پرسید «اربعین میری یا نه؟!» با اطمینان می گفتم: «آره انشالله» و ته قلبم خیالم راحتِ راحت بود که همۀ کارها مرتّبه و مشکلی پیش نمیاد.

قرار بود با یکی از رفقا بریم (که آخر سر هم نشد با اون بنده خدا برم)؛

کمتر از یک هفته به حرکت مونده بود،

قرار شد یه شب با هم بریم برای خرید «کوله»!

نزدیک حرم (امام رضا علیه السلام) یه نمایشگاهی بود که تولیدات مذهبی داشت و ملزومات سفر اربعین رو هم آورده بودن.

روبروی نمایشگاه یه کوچۀ خلوت و تاریک بود که برای پارک ماشین رفتیم اونجا.

رفیقم می خواست پارک کنه که من پیاده شدم و رفتم با فاصلۀ کمی پشت ماشین قرار گرفتم و به حساب خودم می خواستم فرمون بدم.

چشمتون روز بد نبینه!

پشت سرم یه تیره برق بود!

رفیقم محکم دنده عقب گرفت و زد به من و من بین ماشین و تیر برق گیر افتادم!

محکم زدم به صندوق و داد زدم برو جلو!!

ولی فکر کنم نفهمید چی شده، چون خیلی خونسرد رفت جلو و خدا رحم کرد که دوباره دنده عقب نگرفت...

همینقدر بگم که اگه یه کم محکم تر زده بود، قطعا استخون لگنم شکسته بود!!

وقتی رفت جلو، وِلو شدم کف کوچه.

خیلی درد داشتم، اما تو همون وضعیت فقط می گفتم «الحمد لله»! خدا رو شکر می کردم که اتفاق بد تری نیفتاد.

(تو حالت درازکش احساس می کردم خدا داره بهم میگه: هادی آقا! حواست کجاست؟! فکر کردی همه کاراتو خودت ردیف کردی؟! من اگه نخوام بری نمیشه ها! فقط خواستم که بدونی!)

رفیقم خونسرد، وقتی داشت موبایلش رو چک می کرد اومد طرفم و یه جورایی اصلا تعجّب هم نکرده بود که چرا من کف کوچه خوابیدم!!!

اینجا بود که فهمیدم اصلا نفهمیده چی شده.

گفتم زدی بهم!

که یه دفعه به خودش اومد و به زور می خواست منو ببره بیمارستان...

منم چون می دونستم بیمارستانی نیستم، پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده شدم و...

(تو تعریف کردن این خاطره خیلی ملاحظه کردم و حداقل تاحالا هچ کدوم از اعضای خانواده این ماجرا رو نشنیده بودن!)

 

غُصّم گرفته بود که خدایا، دو سه روز دیگه ما می خوایم بریم پیاده روی!

الان من با این دردی که دارم، می تونم مسیر پیاده روی رو برم یا نه؟!

خلاصه اون سال با سه تا از رفقا رفتیم پیاده روی و خدا شکر مشکلی هم برای راه رفتن نداشتم، اما...

اما از اون سال به بعد، ایام اربعین که می شد، اگه کسی می پرسید امسال می ری یا نه؟! حتی اگه همۀ کارهامم ردیف بود، می گفتم: تا خدا چی بخواد، هیچی معلوم نیست!

و واقعا هم هیچی معلوم نیست! اگه خدا نخواد، شما همۀ مقدمات رو هم به موقعش آماده کرده باشی، نمیشه! و اگه بخواد، شما هیچی هم که آماده نکرده باشی، همه چی خودش جور میشه...

از اون موقع با خودم می گفتم من تا پام به کربلا نرسه و تو جادۀ نجف کربلا نباشم، مطمئن نمیشم که امسال رفتنی ام...

 

خاطرۀ دوم: نماز صبح

 

شب اون طرف مرز بودیم!

(بماند که تو اون شلوغی مرز مهران که خیلیا می خواستن با زور رد بشن، چطوری تونستیم خودمون رو سالم از گیت ها عبور بدیم و با نشون دادن مدارک، بصورت قانونی وارد عراق بشیم)

ماشینای سواری و وَن و اتوبوسای زیادی بودن که زوّار رو سوار می کردن (البته نه مجانی).

مدام صدای «کِربِلا کِربِلا» و «نِجَف نِجَف» گفتن راننده ها به گوش می رسید و ما هم داشتیم می رفتیم تَه صف ماشینا که زودتر بتونیم حرکت کنیم.

خلاصه سوار یه اتوبوس شدیم و راه افتادیم.

اون موقع هنوز داعش تو عراق بود و شهری مثل سامرا تو خطر جدّی بود.

تو مسیر با خودم می گفتم «خدایا، اگه این راننده داعشی باشه و بندازه تو یکی از همین بیابونا و تو دل این تاریکی ما رو ببره تو دل داعشیا چی کار کنیم اون وقت؟!»؛ «هادی! آماده ای سرت رو بِبُرَّن؟!»...

نمیدونستم اگه گیر داعشیا بیفتم، واقعا چه عکس العملی از خودم نشون میدم؟! می تونم سربلند شهید بشم یا...

خلاصه با چند تا آیه و صلوات و دعا منم مثل خیلیای دیگه به خواب فرو رفتم...

 

وقتی از خواب بیدار شدم که رسیده بودیم نجف و اتوبوس داشت نگه میداشت و الحمدلله گیر داعشی ها نیفتادیم.

ولی نمیدونم چرا راننده برای نماز صبح نگه نداشته بود! که اگه نگه میداشت قطعا بیدار می شدیم.

نرم افزارِ «باد صبا» رو که از قبل به افق «نجف» تنظیم کرده بودم، نگاه کردم و چند دقیقه بیشتر به طلوع آفتاب نمونده بود. اصلا نفهمیدم چطوری وضو گرفتم و چه جوری نماز خوندم!!

خیلی حالم گرفته شد. با خودم می گفتم این همه راه برای یه سفر معنوی نیومدیم که نمازمون اینطوری بشه یا خدایی نخواسته قضا!!

تصمیم گرفتم هرجا خواستم برم، اول مطمئن بشم نمازم به مشکل بر نمی خوره، مخصوصا نماز صبح.

 

یادمه تو یه سفر دیگه، صبر کردم که اذون صبح رو بگن و نمازم رو بخونم و بعد سوار ماشین بشم. تو ماشین بودن کسایی که نماز نخونده بودن هر از چند گاهی به راننده می گفتن «الصلاة» و راننده هم می گفت که الان نگه میداره. اما وقتی نگهداشت که فکر کنم نماز اون بندگان خدا قضا شده بود!!

 

یکی از چیزهایی که خیلی باید مراقبش باشیم، مخصوصا تو این سفر مقدّس، حلال و حروم خداست! به هر حال زیارت با همۀ عظمتش، مستحبه و نماز و حق الناس واجب و اون کسائی که ما داریم به امید شفاعتشون این مسیر رو طی می کنیم گفتن که شفاعتشون شامل حال کسانی که نماز رو سبک بشمرن نمیشه! [1]

 

خاطرۀ سوم: قنطرة السلام!!

 

با اون سه تا رفیقم، تو شلوغی ظهر اربعین رسیدیم کربلا! هیچکدوممون تا حالا اربعین کربلا نیومده بودیم!

ازدحام جمعیت غیر قابل تصوّر بود!

تصمیم گرفتم از روبروی حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) جلوتر نرم.

تو قسمت خاکی _ چمنی وسط بلوار نشستم و به بچه ها گفتم من هوای وسایلتونو دارم، اگه می خواین برین جلوتر و بعد بیاین همینجا.

همونجا زیارت اربعین و عاشورا و... رو خوندم و منتظر شدم تا بچه ها برگشتن.

نمیدونستیم چی کار کنیم؟ الان باید واستیم؟ خب کجا واستیم؟ بریم؟ خب کجا بریم؟...

یه چادر راهنمای زائر همونجا بود، گفتیم بریم بپرسیم کِی خلوت میشه که بتونیم بریم زیارت؟

بنده خدا بهمون گفت: امروز که می بینید اینقدر شلوغه، هنوز اربعین نیست! (یعنی بخاطر جریان رؤیت هلال ماه و اینا، تو عراق فردا روز اربعین اعلام شده ولذا) فردا از امروز خیلی شلوغ تره، شما همین امروز برگردین سمت مرز!

ازش پرسیدیم که چطوری بریم جایی که ماشینا هستن؟

به نقشۀ روی میزش اشاره کرد و گفت: شما الان اینجایین، باید برین اینجا که اسمش «قنطرة السلام»ه.

فاصله اش زیاد نبود، و با خودمون گفتیم نهایتا یک ساعت دیگه اونجاییم.

راه افتادیم که برگردیم.

به خاطر شلوغیِ خیابونای منتهی به حرم، ساعتها طول کشید که به اول خیابونی که گفته بود برسیم.

اونجا بود که کامیونهای پُرِ آدم رو می دیدیم که از ته خیابون میان و میرن.

گفتیم حتما ته همین خیابون ماشینا هستن.

وقتی به تهِش رسیدیم، دیدم از ته اون یکی خیابون دارن میان!

وقتی به تهِ اون یکی رسیدیم، دیدیم از تهِ یکی دیگه دارن میان!

و خلاصه هرچی می رفتیم به تهش نمی رسیدیم!!

ساعت 3 ظهر به قصد برگشت حرکت کرده بودیم و الان شب شده بود و اذون می گفتن.

نماز رو خوندیم و به راهمون ادامه دادیم.

جالب اینکه تو مسیر از بعضی نیروهای امنیتی عراقی که می پرسیدیم «قنطرة السلام» کجاست؟ همشون می گفتن «قریب، قریب» (یعنی نزدیکه)، ولی نمیدونم چرا نمی رسیدیم!

احتمالا با ماشین نزدیک بوده، ولی با پای پیاده نه!!

 

خلاصه، بعد از چند ساعت و بعد از طی کردن شاید 20 کیلومتر، رسیدیم به چندتا موکب! (راستی تو این مسیری که اومدیم، هیچ موکبی هم نبود که نفس تازه کنیم)؛ تصمیم بر این شد که شب رو همونجا بمونیم و فردا حرکت کنیم.

فردا صبح راحت ماشین گیرمون اومد و ما رو برد جایی که ماشینای زیادی بودن و مسافرا رو می بردن لب مرز.

نمیدونم همون «قنطرة السلام» بود یا جای دیگه!

 

سوار یه ماشین بزرگتر از نیسان شدیم که مثلا یه چادر هم رو سقفش کشیده بود!

کلی آدم چسبیده بودیم به همدیگه و از شدّت باد و سرما، هرچی داشتیمو کشیده بودیم رو خودمون...

 

بعد از چند ساعت حرکت، راننده یه جا نگهداشت و اومد پایین و با قسم حضرت عباس می گفت که چند دقیقه که پیاده همین جاده رو برین، اتوبوسا هستن و شما رو می برن لب مرز و از این جلوتر نمی تونم برم و...

 

بعضیا می خواستن پیاده بشن که بعضیای دیگه گفتن ما تا گِیتای مرز رو نبینیم از ماشین پیاده نمی شیم، و بقیه هم که دیدن اینطوریه، پیاده نشدن و اصرارها و قسم های راننده هم به جایی نرسید و دوباره سوار ماشین شد و گازش رو گرفت!

 

خلاصه اش اینکه، از اون موقعی که راننده گفت چند دقیقه که پیاده برین، می رسین به اتوبوسا، چند ساعتی با ماشین (اونم با اون سرعت بالایی که اون رانندگی می کرد) رفتیم تا به مرز رسیدیم!!!

نزدیک مرز که شدیم و سرعت ماشین هم که داشت کم می شد، یکی از جوونا کیفش رو برداشت و از عقب ماشین پرید پایین و رفت...

بدون اینکه پول راننده رو بده!!!

شاید رانندۀ بنده خدا، بخاطر مواجه شدن با یه همچین رفتارهایی بوده که می خواست ما رو وسط بیابون پیاده کنه؛ نمیدونم...

 

 

سفر اول با همۀ ماجراهاش تموم شد و با اینکه سخت گذشت، اما سال بعد که رسید، واقعا دلم نمیومد که اربعین کربلا نباشم.

جاذبۀ شخص سید الشهدا (علیه السلام)، مهربونیایی که آدم تو سفر می بینه، از خود گذشتگیهایی که مشاهده می کنه، حس و حال خوبی که همۀ زائرا دارن، شنیدن «هلا بزوّار ابوسجاد» و «هلا بیکم» گفتن موکب دارا، التماسشون برای رفتن به خونه هاشون، مداحی های عربی و فارسی که تو مسیر با هم قاطی می شن، تماشای جمعیت زیادی که هر سال از همۀ جای دنیا میان، چشیدن دوبارۀ طعم چای شیرین و سیاه عراقی و... ، همه و همه باعث میشه که اگه یه بار اربعین کربلا رفته باشی، دیگه به این سادگی ها از دستش ندی.

 

مهمتر از خاطرات:

 

حیفم اومد حالا که صحبت از اربعینه، این رو نگم: اگه فرصت کردین حتما مستند «من یک کاتولیک هستم» رو تماشا کنید. روایت یک مسیحی کاتولیک که مستند سازه و تو پیاده روی اربعین شرکت می کنه. روایت یه غیر مسلمون از اربعین، که اما حسین رو نمیشناسه، خیلی جالب و تأثیرگذاره.

 

از زیباترین قسمت های این مستند جایی هست که تو موکبی مهمونن و از صاحب اونجا (ابوفرات) می پرسن وقتی اربعین تموم بشه چه اتفاقی برای شما می افته؟ و ابوفرات که بغض گلوش رو فشار میده میگه: روز بعد از اربعین روز حزن ماست...، وقتی زائرین از ما جدا می شن اندوه و پریشونی وجودمون رو فرا میگیره...

حسی که به سراغ مسیحی داستان، موقع برگشتش از عراق هم دست میده...

 

مسیحی داستان، با دیدن اربعین میگه: «اونچه در اربعین دیدم، الگویی برای صلح نبود! بلکه الگویی برای «فرا صلح» بود! صلح یعنی کسی به دیگری ظلم نکنه، فراصلح یعنی نه تنها به کسی ظلم نکنی، بلکه به دیگری نیکی هم بکنی. در اربعین نه تنها مردم به هم ظلم نمی کنن، بلکه به هم خدمت می کنن، از پول و جونشون برای خدمت به هم مایه میذارن. قبل از اینکه کسی اعلام نیاز کنه، بقیه نیازش رو برآورده می کنن و این یعنی فراصلح... هیچ کس از کسی که بهش خوبی می کنه توقع جبران نداره بلکه همه برای «حسین» این کار رو می کنن...ما غرب زده شدیم... اربعین یک الگوی فرا صلحه که می تونه همه مشکلات، جنگها و منفعت طلبیها رو پایان بده...یک تجربۀ موفق، موفقیتی که هر سال داره بیشتر و بزرگتر میشه؛ اونجا کسی نگفت تو کاتولیکی و ما مسلمان؛ اربعین یک الگوی ضدّ نژاد پرستیه! یک مهربانی محض؛ باید به اصل خودمون برگردیم...به حسین، به مسیح!»

پیشنهاد می کنم تماشای این مستند زیبا و جذّاب رو از دست ندین.

 

بعدا نوشت:

یکی از شرایط شرکت در چالش «بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین حسینی»، گذاشتن عکس از سفر بود.

تو هیچ کدوم از پُست هایی که فرستادم عکس نذاشتم، لذا امیدی هم به برنده شدن نداشتم، امّا با رأی شما، پست «اولین اربعین»، تونست که برندۀ جایزۀ مردمی بشه [لینک].

 

#خاطره_کده

#چالش_کده

#پیشنهاد_کده

_________________________

[1] « لا تَنال‏ُ شَفاعَتُنا مَنِ استَخَفَّ بِالصَّلاة»، الوافی، ج20، ص 637.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۰
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ب.ظ

روغنی که باید بریزه!

شنیدین میگن «روغن ریخته رو نذر امام زاده کرده»؟!

بار معنایی این ضرب المثل خیلی منفیه. اگه به کسی این رو بگیم قطعا ناراحت میشه.

 

اما یه روغنی هست، که اتفاقا باید بریزه تا بشه نذر امام زاده اش کرد!!!

و ما خیلی ها رو دیدیم که این کار رو کردن و بقیه هم بهشون افتخار می کنن و اتفاقا آرزو دارن که اونها هم بتونن این کار رو بکنن!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۳
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۰ ق.ظ

می زنی تو گوشش؟!

اگه بچه ات به خاطر بازیگوشی و سر به هوایی (خدایی نخواسته) محکم بخوره زمین و سرش بشکنه و خون بیاد، شمام یکی محکم می زنی تو گوشش که بچه حواست کجاست؟!

آدم عاقل همچین کاری می کنه؟!

قطعا نه؛

چون این طفلی خودش الان داغونه، زمین خورده، درد داره؛ من که نباید به درداش اضافه کنم.

 

برادر من، خواهر من؛

اگه یکی از اعضای خانوادت، یکی از دوستات، یکی از همکارات و... مرتکب یه خطا یا گناهی شده، مثل همین بچه ای می مونه که خورده زمین و سرش شکسته؛

اگه می خوای بهش تذکّر بدی، می خوای «امر به معروف و نهی از منکر» کنی، باید حواست باشه که دست گیری باشه، نه زدن تو گوش!

از روی دلسوزی و مهربونی باشه، نه عصابانیّت و نفرت!

اون خودشو زده، با گناه خودشو داغون کرده (ولو اینکه الان متوجه نباشه)، شما دیگه نزنش!

 

پ.ن: البته بسته به نوع «منکَر» انجام شده، و شخص انجام دهندۀ اون؛ امر به معروف هم متفاوت میشه؛ لذا مطلب بالا کلیّت نداره...

#دل_کده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۵:۱۰
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۸ ق.ظ

طول و عرض عمر!

یه «طول عمر» داریم؛ یه «عرض عمر»!

طول عمر همون تعداد سالهای عمر ماست که برای بعضیها کم و برای بعضیها بیشتره؛

و «عرض عمر» نحوۀ استفادۀ ما از طول عمره!

طول عمر، کمیّته و «عرض عمر» کیفیّت.

ممکنه کسی طول عمرش زیاد باشه، اما عرض عمرش کم؛

برعکسشم هست؛ کسی با طول عمر کم، چنان عرض عمری داشته باشه که بیا و ببین!!

 

و اگه هردوی اینها (طول و عرض) با هم باشن که دیگه نورٌ علی نورٌ!

از پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) روایت شده: « السّعادَةُ کلُّ السّعادَةِ طول‏ُ العُمرِ فِی‏ طاعَةِ اللَّه‏ِ عَزَّ وَ جَلَّ» [1]:

سعادت، همۀ سعادت طول عمر در طاعت و بندگی خداوند عزّوجلّ است.

(طول عمر که مشخصه یعنی چی، «در طاعت خداوند» هم یعنی عرض و کیفیت عمر).

 

اللهم ارزقنا...

#حدیث_کده

________________________

[1] شهاب الأخبار، قضاعی، محمد بن سلامه (قرن 4)، ص 133.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۸
محمد هادی بیات
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ

خونتون جِنّ نداره؟! (15+)

خیلی بچه تر بودم؛

تو خونه یه کلید برق بود که پشت کمد قرار گرفته بود و دست کسی بهش نمی رسید؛

به عبارت دیگه: چون هیچوقت اون لامپ رو روشن نمی کردیم، مهم نبود که جلوش کمد باشه.

یه روز که از بیرون بر می گشتیم خونه، در کمال ناباوری دیدیم که اون لامپه روشنه!!!

خب، دزد که نیومده بود، اگر هم میومد، هیچوقت اون لامپ رو نمی تونست روشن کنه و اصلا نمی دونست کلیدش اونجاس!!

یه روز دیگه هم تلوزیون روشن شده بود!!!

 

کار کی می تونست باشه؟

اولین گزینه ای که به ذهنتون می رسه کیه؟

لابد «أجنّه»؟!!

 

خلاصه منم تو عالَم بچگی، تا چند وقت هول و وَلای اینو داشتم که تو خونه جنّ هست و اینا...

 

(کاری به این ندارم که آیا اجنّه اساسا می تونن چنین دخل و تصرفهایی در عالَم ما داشته باشن یا نه. مطلب دیگه ای می خوام عرض کنم)...

 

تو وجود خیلی ها همیشه ترس از جنّ بوده و این ترس بعضی وقتا به سراغشون میاد، مثلا بعضی شبها، موقع تنهایی و...

اما می خوام یه حرف مَگو به شما بزنم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۲
محمد هادی بیات
جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۹ ب.ظ

یکی یدونۀ دنیا!

پدر و مادرایی که خدا بهشون لطف کرده و چند تا بچه بهشون داده، طبیعتا محبتشون بین بچه ها تقسیم میشه (که باید هم بشه).

اما پدر و مادریایی که از دار دنیا، خدا فقط یدونه بچه بهشون داده، همۀ توجه و محبتشون به همون بچشون معطوف میشه (که باید هم بشه).

کُلّا، وقتی آدم از یه چیز، فقط یدونه داره، بیشتر هواشو داره، حالا هرچی می خواد باشه باشه...

 

یه چیزی تو این عالَم هست که ما فقط یه دونه ازش داریم و زمین بریم و هوا بریم، دوتا نمیشه!!

اونم «امام زمانه»!

فقط یه دونه امام حَیّ و حاضر داریم که قراره ظهور کنه!

فقط یه دونه امام داریم که مال زمان و عصر ماست!!

فقط یه دونه امام داریم که روز قیامت در موردش از ما بصورت ویژه سوال میشه که در حقش چه کردین؟ چون تو زمان شما و مالِ شما بوده و شما نسبت به او مسئولیّت ویژه داشتین!

 

انصافا چی کار کردیم؟!

 

در روایتی از حضرت صادق (علیه السلام)، در مورد امام زمان ما اومده:

«لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ‏ أَیَّامَ‏ حَیَاتِی‏»[1]:

اگر قائم (علیه السلام) رو درک می کردم، حتما تمام عمرم، خادمی اش رو می کردم!

 

خدایا بهمون توفیق بده که چه در زمان غیبت و چه در زمان ظهور، عمرمون صرف راه تنها امام زمانمون بشه...

خدایا نذار مصداقِ شعر این شاعر بشیم:

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر                دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

 

#حدیث_کده

_____________________

[1] الغیبة نعمانی، ص 245.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۳:۵۹
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۲ ب.ظ

شبها که ما می خوابیم...

اولِ «آیت الکرسی»[1] در توصیف خدا اومد:

«لا تَأْخُذُهُ‏ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»؛

 

«سِنَةٌ» یعنی خواب سبک، «نَوْمٌ» هم یعنی خواب سنگین.

پس آیه داره میگه: خدا نه چرت می زنه، نه عمیقا به خواب می ره!

خدا همیشۀ همیشه، بیداره بیداره!!

 

و این یعنی شبها که شما خوابی، خدا با مهربونی بالای سرت نشسته و با چشمای قشنگش ذُل زده بهت و با دستای مهربونش داره نوازشت می کنه و قربون صدقت میره و منتظره که دوباره صبح بشه و روز از نو و روزی از نو...

پس آسوده بخواب، که خدای مهربون بیداره و هوای بنده اش رو داره...

#آیه_کده

_______________________

[1] آیات 255 تا 257 سورۀ بقره.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۲
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ق.ظ

راز طی کردن رَهِ صد ساله در یک شب!!

در ایام هفتۀ دفاع مقدسیم.

هم سن و سالهای من جنگ رو ندیدن و فقط از اونایی که بودن شنیدن و تو کتابا خوندن و تو فیلما و مستندا دیدن.

چیزی که توی جنگ خیلی توجه آدم رو به خودش جلب می کنه، «رُشد» رزمنده هاست.

یعنی راهی که (تو امور معنوی) «صد سال» طی کردنش طول میکشه، رزمنده ها تو «یک شب»، (شب عملیّات) طی می کردن.

اونقدر بعضی از این بچه ها بالا می رفتن که علمای سالخورده که عمرشون رو تو راه خدا و پیغمبر صرف کرده بودن، می رفتن جبهه که از معنویّت بچه ها استفاده کنن!

راز این پیشرفت تو جبهه چی بود؟

میشه همون حالت رو ما الان داشته باشیم؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۰
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ

تفسیر کشاورزِ راننده تاکسی!

همسایه ای داریم که «کشاورزه» و گاهی «مسافر کشی» هم می کنه.

یه روز داشتیم مسیری رو با هم می رفتیم. مطلبی گفت که خیلی خوشم اومد و ذوق زده شدم و با خودم گفتم حتما باید این رو بنویسم؛ گفت:

 

«من کشاورزم!

وقتی که ما آب تو زمینمون ول می کنیم، تا چند روز بعد اثر آب هست، یعنی زمین و جوبای اطرافش گِله؛ و خب چند روزی طول می کشه که دوباره مثل روز اولش سفت و خاکی بشه.

با خودم فکر می کنم می بینم تو ماجرای حضرت موسی (علیه السلام)، که با اعجاز الهی دریا شکافته شد؛ یه معجزۀ دیگه هم اتفاق افتاده که ازش حرف نمی زنن!

اونم اینکه وقتی دریا کنار بره، طبیعتا کفِش خیسه!

میلیونها سال این حجم عظیمِ آب روی این زمین بوده، پس این زمین خیلی خیلی گِله و  بنی اسرائیل نمی تونن اینطوری ازش رد بشن!

پس حتما خدا کف دریا رو هم براشون خشک کرده و اونا راحتِ راحت رد شدن...»

راست می گفت؛ طبیعتا این اتفاق باید افتاد باشه.

اما چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که چرا من که این همه تا حالا ماجرای حضرت موسی (علیه السلام) و فرعون رو شنیدم و خوندم، تا حالا به این نکته دقت نکرده بودم؟!!

 

یکی از اساتیدم حرف جالبی می زد؛ می گفت:

«گاهی شما یه چیزی از آیه ای می فهمی که تا حالا کسی اون رو نفهمیده بوده، حتی مفسّرین بسیار بزرگ!»

 

قرآن برای همۀ ما، با هر سنّ و سواد و زاویۀ دیدی که داشته باشیم مطلب داره...

 

بعدا نوشت:

البته خود قرآن به این مطلب تصریح کرده. اونجا که میفرماید:

«وَ لَقَدْ أَوْحَیْنا إِلى‏ مُوسى‏ أَنْ أَسْرِ بِعِبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقاً فِی الْبَحْرِ یَبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشى‏» [1]:

و همانا به موسى وحى کردیم که: بندگانم را شبانه [از مصر] حرکت بده، و براى آنان راهى خشک در دریا قرار ده که [در آن موقعیت‏] نه از رسیدن فرعونیان بترسى و نه از غرق شدن بهراسى.

#خاطره_کده

_________________________

[1] طه: 77.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ق.ظ

برآورده شده ها!

یه لحظه خودتو بذار بجای یه «نابینا»!

هیچ تصوّری از جهان نداری و همۀ دنیا برات سیاهه!

اون موقع چه آرزویی داری؟

غیر از اینه که دوست داری حتی برای یکبار هم که شده، چهرۀ پدر و مادرت و اون کسایی که عاشقشونی؛ اون جاهایی که دوستشون داری رو ببینی؟!

 

یه لحظه خودتو بذار بجای یه «ناشنوا»!

هیچ صدایی نمیشنوی!

اصلا نمیدونی صدا چی هست!

همیشه همه جا برات ساکته!

نه صدای اطرافیانت رو تا حالا شنیدی، نه صدای بارون، نه صدای آبشار، نه صدای خندۀ بچه ها، نه صوت قرآن، نه تا حالا روضه به گوشت خورده...

اون موقع آرزویی غیر از شنیدن این صداها داری؟!

 

یکی «دست» نداره، یکی «پا»، یکی «عقل»، یکی «سلامتی»، یکی «پدر» یکی «مادر»، یکی «پدر و مادر»، یکی «همسر»، یکی «فرزند»، یکی «خونه»، یکی «ماشین»، یکی «سلیقه» یکی «زیبایی»، یکی «آرامش»، یکی «خواب»، یکی «روزی حلال»، یکی «آبرو»، یکی «امنیّت» ...

اصلا جماعتِ خیلی زیادی الان آرزو دارن یه لحظه؛ فقط یه لحظه برگردن به این دنیا!!!

«یا لَیْتَنا نُرَدُّ» [1].

 

می بینی!

داشته های ما، برای خیلی ها آرزوست!

داشته هایی که هیچ زحمتی براشون نکشیدیم.

خدا خیلی از آرزوهامون رو قبل از اینکه لب تر کنیم برامون برآورده کرده.

هر یه نعمتی که ما داریم، می تونه برای کسی تو این دنیا آرزو باشه.

و اینقدر نعمتهایی که ما داریم زیاده که خود خدا میگه اصلا نمی تونید بشماریدشون:

«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها» [1].

 

خدایا! به خاطر برآورده کردن این همه از آرزوهامون ازت ممنونیم.

#آیه_کده

_______________________

[1] الانعام: 25.

[2] النحل: 18.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۰
محمد هادی بیات
شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۴ ق.ظ

محبّت قطره چکونی!

بعضیا خیلی اهل حرف زدن و شوخی و خنده و اینا هستن و کلّا تو جمع همش صحبت می کنن و ممکنه از صد در صد حرفای (مثلا خنده دارشون) فقط 30 درصدش واقعا خنده دار باشه.

بعضیا هم هستن که کم حرفن و خیلی هم اهل شوخی و خنده نیستن.

این دستۀ دوم چون آدم ازشون توقع شوخی نداره، وقتی یه شوخی به مزّه هم که می کنن به دل آدم میشینه و ما رو خوشحال می کنه و...

میشه اسم این روش رو گذاشت «شوخی قطره چکونی»! یعنی آدم بنا رو بذاره بر کم حرفی و کم شوخی کردن، تا همون مواقعی کمی که شوخی می کنه دلنشین باشه.

 

بصورت کلی «رفتار قطره چکونی»، بعضی جاها، هم خیلی خوب جواب می ده و هم اساسا پسندیده است؛ مثل همین حرّاف نبودن!

اما بعضی جا ها هم اصلا خوب نیست؛

مثلا، «محبّت قطره چکونی» تو زندگی (مخصوصا زندگی مشترک) اصلا درست نیست.

اینکه کسی فکر کنه که نباید خیلی به همسرم محبّت کنم که هم قدر محبّتهای منو بدونه و هم پُر رو نشه و توقعش بالا نره اصلا صحیح نیست.

 

از پیامبر مهربانیها روایت شده: « کُلَّمَا ازْدَادَ الْعَبْدُ إِیمَاناً ازْدَادَ حُبّاً لِلنِّسَاء»[1]:

هر چه ایمان بنده زیاد شود، محبتش به زنان (همسران) نیز زیاد می شود.

 

حضرت آقا می فرمایند:

«زن و شوهر هرچه بیشتر به هم محبّت کنند، زیادی نیست. آن جایی که محبت هرچه زیاد شود، ایرادی ندارد، محبّت زن و شوهر است. هر چه به هم محبت کنید خوب است و خود محبّت هم اعتماد می­ آورد.

این محبّت زن و شوهر هم جزء محبّتهای خدایی است. این از آن محبتهای خوب است. هرچه بیشتر شود بهتر است» [2]

#خانواده_کده

#حدیث_کده

______________________

[1]: الجعفریات، محمد بن اشعث (قرن4)، ص 90.

[2]: مطلع عشق، ص97.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۴
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات