محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۲ ب.ظ

پس از یک عمر گناه...

یکی از امیدوار کننده ترین فرازهای دعای زیبای عرفۀ امام حسین (علیه السلام)، آنجاست که می فرماید:

 

«یَا مَنِ اسْتَنْقَذَ السَّحَرَةَ مِنْ بَعْدِ طُولِ الْجُحُودِ وَ قَدْ غَدَوْا فِی نِعْمَتِهِ یَأْکُلُونَ رِزْقَهُ وَ یَعْبُدُونَ غَیْرَهُ وَ قَدْ حَادُّوهُ وَ نَادُّوهُ وَ کَذَّبُوا رُسُلَهُ»

 

یعنی: ای کسی که ساحرانِ فرعون را نجات داد (و بخشید)، پس از سالها انکار (و کفر)؛ و چنان بودند که متنعّم به نعمتهای خدا بودند که روزیش را می خوردند ولی پرستش دیگری را می کردند و با خدا دشمنی و ضدیّت داشتند و رسولانش را تکذیب می کردند...

 

 

خدایا، تو که چشمانت را به یک عمر کفر و عصیان ساحران فرعون بستی و نجاتشان دادی، از گناهان و تقصیرهای ما هم بگذر و ما را عاقبت بخیر کن...

 

#حدیث_کده

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۱۲
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۳ ب.ظ

به سن بلوغ رسیدی؟

رسیدن به این نقطه که توبیخ و انتقاد (اون هم از نوع تند و بی انصافانه) برای ما با تشویق و تشکر، هیچ فرقی نداشته باشه؛ خودش یه بلوغه که هرکسی بهش نمی رسه.

اگر کارمون درسته، پس نه نیازی به ترس از توبیخ هست و نه انتظاری به تشویق.

#دل_کده

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۹:۱۳
محمد هادی بیات
جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ب.ظ

آسایشگاه معلولین

حدود سه سال قبل بود که تصمیم گرفتیم با رفقای حوزه، یه سری به آسایشگاه معلولین ذهنی و جسمی بزنیم.

از جمع بیست ـ سی نفری ما، فقط دو سه نفر قبلا خودشون سر زده بودن.

همونا هم بهمون گفتن این بچه ها خیلی تشنۀ محبّت هستن، خیلی خوشحال میشن وقتی یه دستی به سرشون بکشی و نوازششون کنی!

درسته که معلول ذهنی هستن، اما محبّت رو خوب می فهمن...

...

اول رفتیم با مسئول اونجا صحبت کردیم و اونم از مشکلات مؤسسه گفت؛

از اینکه با چه بدبختی ای اونجا رو سر پا نگهداشتن؛

از اینکه تو این اوضاع بد اقتصادی نمی تونن پوشک برای بچه ها تهیه کنن و مجبورن از پارچه استفاده کنن،

از اوضاع بچه ها گفت که بیشترشون بخاطر مشکلات جسمی، غذایی جز سوپ نمی تونن بخورن،

از کمبود مالی برای پرداخت حقوق کارکنان گفت و...

...

وارد ساختمون مؤسسه شدیم؛

یه بوی خاص و نامتبوعی در فضا حاکم بود؛

سه طبقۀ ساختمون، از اتاق های بزرگی ساخته شده بود که در هر اتاق در سه ردیف تخت های حفاظ دار گذاشته شده بود که یه موقع بچه ها نیفتن زمین؛

همه بچه ها، از دختر و پسر رو کچل می کردن تا بیماری پوستی نگیرن؛

همه یه مدل لباس ساده تنشون بود و البته بعضی هم پیرهن تنشون نبود (نمیدونم چرا)؛

دندون های بچه ها به شدّت زرد و بعضا اساسی خراب شده بود! (احتمالا پرستارها نمی تونستن بهشون مسواک بزنن!)

خیلی از این بچه ها، تمام زندگیشون روی همون تخته! و به ندرت می تونن بیارنشون بیرون که یه هوایی تازه کنن!!

...

سعی می کردیم که به همه تختها سر بزنیم و بچه ها (که از شش هفت سال تا 50 سال بودن) رو ناز و نوازش کنیم و پای صحبت بعضیاشون که می تونستن یه چیزایی بگن، بشینیم؛

عجیب خوشحال می شدن و این خوشحالی رو کاملا واضح بروز می دادن. با خنده هاشون، با دست و بال زدناشون، بعضیاشونم نمی خواستن دسستو ول کنن و محکم بهت می چسبیدن! یادمه یکیشون محکم استادمون رو بغل کرده بود و بهش می گفت «بابا»! آخ که چقدر دردناک بود...

...

چیزهای دیگه ای هم دیدم که نمی تونم در موردش چیزی بنویسم...

اما یکی از چیزهایی که برام جلب توجه کرد، کارکنان مؤسسه بودن که احساس می کردم خود این عزیزان هم واقعا نیازمند توجّه هستند، مخصوصا کسانیکه مستقیم با بچه ها سر و کار داشتن! احساس می کردم یه غم عمیق در وجودشون هست، ناراحتن و چندان حال و حوصلۀ صحبت کردن ندارن...

...

واقعا سلامتی نعمت بزرگیه که تا از دستش ندیم قدرش رو نمی دونیم!

خدایا، به خاطر همۀ نعمتهات، شکرت

 

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات