محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۴۲ مطلب با موضوع «خاطره کده» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۴۴ ب.ظ

مبارزه با نفس کوچیک

🔸 میخوای بعد از زیارت بریم یه جا شام بخوریم؟
🔹 امممم؛ نه، لازم نیست!

... داشتم به یه گزینه دیگه فکر می کردم که یه آقایی گفت:
🔻«آقا ببخشید!»

 

برگشتم سمتش.
(یه لحظه فکر کردم شاید زائری هســـت که میخواد آدرس بپرسه. یا شایدم نیازمنده و کمک میخواد)
امّا...

دوتا کاغذ از جیبش در آورد و بهـــم داد و در حالیـکه به رواق حضرت زهرا (سلام الله علیها) اشاره میکرد گفت:
یه مجلس مختصر روضه است و بعدشم شام مهمان حضرتید.

 

چی از این بهتر؟☺️
ازش تشکر کردیم و رفتیم به امام رضا (علیه السلام) هم عرض ادب کردیم و رفتیم رواق...

 

شب هفت صفر.
به روایتی شهادت امام حسن
مجتبی (علیه السلام).
روضه سمت خیلی جاها رفت...
و خدا رو شکر مجلس خوبی شد.

 

بعدشم مهمان سفرۀ امام مجتبی و حضرت رضا (علیهما السلام) شدیم و یه شب به یادموندنی رقم خورد...😊

 

🤕نزدیک بود به خاطر سردرد مختصری که داشتم، حـــــرم نریم و اگه نمی رفتیم بدون اینکه بفهمیم، یه چیز خـــــــــوب رو از دست داده بودیم ❌

 

به این فکر می کردم که گاهی وقتا کافیه یه مبارزه با نفــــــــس کوچیک انجام بدیم، تا به یه ســـری چیزا که دوستشون داریم برسیم 🌱

گاهی لازمه به خودمون بگیم:
🔻ساکت باش و انجامش بده!

 

من سردردم یادم رفت؛ اما امشب برام خاطره انگیز شد.

اون چیزی که اسمـــش رو گذاشتیم «مـبارزه»، سختیش یادمون میره و شیرینیِ چیزی که بهش رسیدیم زیر
زبونمون می مونه!
تازه سختی همون مبارزه هم برامون لذّت بخش خواهد شد...

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۴۴
محمد هادی بیات
جمعه, ۲۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۹ ق.ظ

دل کده

از بچگی به بلند بلند فکر کـــردن و با خودم حرف زدن عادت داشتم.

یادمه یه بار با یکی از دوســتام تو راه مدرسه بودیم که یه لحظه خطاب به خودم بلند یه چیزی گفتم...

رفیقم با تعجّب گفت: چــــــــــی؟! 😳

تازه اون لحظه متوجّه حضورش شدم و گفتم: با خودم بودم، ببخشید، اصلا حواسم نبود تو هم اینجایی😅

خلاصه بنده خدا کلّـی خندید و اون روز تو مدرسه هر وقت منو می دید باز خنده اش می گرفت و مسخره می کرد!

...

بعدها که رفتم حوزه، بلند فکر کردن تبدیل شد به یکی از برنامه های ثابتم.

یه مَدرَس (کلاس) دِراز داشتیم. ضبط صوت گوشیمو روشن می کردم و میذاشتم تو جیب پیرهنم و شروع می کردم به راه رفـتن توی مدرس و
بلند فکر کردن، حرف زدن، توبیخ کردن، تشویق کردن، برنامه ریزی کردن و...

بعد میومدم تو کتابخونه و هنـــدزفری رو می زدم به گوشم و قـسمت های مهم تفکّراتم رو مکتوب می کردم تا بمونه برام و بعدها در صورت لزوم بتونم بهشون مراجعه کنم...

خلاصه اینکه عادت به بلند فکر کـــــردن، باعث شد که خرداد 99 این وبلاگ رو ایجاد کنم تا با خیال راحت بلند بلند فـکر کنم...

...

یه مقدار که از عمر وبلاگ گذشت و مطالب زیاد شد؛ تصمیم گرفتم تو یه فایل وُرد هم ذخیرشون
کنم که تا بمونه.

نوشته هایی با موضــــــوعات مختـلف که عمدتا از دل برآمده بودند، لذا اسم کلّ مجموعه رو «دل کده» گذاشتم❣️

...

سال گذشته، در کنار تعـدادی مقاله و کتاب، «دل کده» رو هم برای «فراخوان آثار پژوهشی حوزه خراسان» فرستادم...

واقعا همینطوری.
فقط بخاطر اینکه تا 5 اثر میشــد فرستاد و خب یکیش هنوز خالی بود😉

هیچ انتظاری هم ازش نداشتم...

امّا در کمال تعجّـــب، از بین آثار که فرستادم، همـین دل کده، اثر شایستۀ تقدیر شد! 😅

...

(بخاطر مشکل «بیان» نشد که عکسی بارگزاری کنم)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

خاطرۀ خوشی از وبلاگ نویسی برام رقم خورد،

از فضای بسیار خوب و صمیمی اش هم خوشم اومد،

امّا وبسایت که آماده بشه، احتمالا از این فضا خداحافظی کنم...

 

#دل_کده

#خاطره_کده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۲ ، ۰۶:۵۹
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۳ ب.ظ

امسال نمی خواین برین؟

ـ سلام هادی آقا.

+ علیک سلام سیّد جان.

ـ «نگین شکسته» رفتین؟

(تئاتری فاخر در ایّام فاطمیه)

+ امسال نه، قبلا رفتم.

ـ امسال نمی خواین برین؟

+ شاید با خانواده رفتیم.

ـ اگه خواستین برین بگین تا براتون بلیط هماهنگ کنم.

+ نه نیازی نیست، خودم می تونم.

ـ چون امسال بنده از خادمین اونجا هستم!

+ خدا قبول کنه. متشکرم.

...

...

...

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۳:۰۳
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۲۵ ب.ظ

آب کوچولو

آب رفته بود و حسینِ یک سال و نه ماهه تشنه اش بود.

هی با بهانه و گریه و می گفت: آب کوچولو؛ آب کوچولو...

باباش شیر آبو باز می کرد و می گفت: نِگا، آب قطعه...

اونم اصلا نمی فهمید و با گریۀ شدید تر هِی می گفت: آب کوچولو...

سماور آبجوش داشت؛

براش ریختن تو استکان و گذاشتن که خنک بشه.

باباش بغلش کرد و راهش برد و می گفت الآن آب خنک میشه...

امّا گریه و آب کوچولو گفتن همچنان ادامه داشت...

...

صلّی الله علیک یا أبا عبد الله...

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۵
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۲۴ ب.ظ

منوی نقاشی

پشت سیستم، مشغول کار بودم.

برادر زاده ام با یه دفترچه و کاغذ اومد روبروم نشست و گفت: «عمو؛ از 1 تا 5 یه عدد بگو».

منم ـ در حالیکه بیشتر حواسم به کار بود ـ یه عدد گفتم.

شروع کرد به کشیدن یه چیزی.

دوباره گفت: «از 1 تا 5 یه عدد بگو».

گفتم.

و دوباره و دوباره و دوباره...

و هر بار که عددی می گفتم، ریز ریز می خندید و یه چیزی می کشید.

 

کنجکاو شدم که ببینم نتیجۀ این ردّ و بدل شدن عددها چی میشه...

که در نهایت با یه چیز خیلی خیلی جالب مواجه شدم:

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۲۴
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ق.ظ

آخه فقط 50 روزه که...

بعد از یک ماه از آغاز سال تحصیلی،

قرار بود از طلبه های پایه اوّل، امتحان شفاهی بگیره.

خیلی استرس امتحان داشتن و مدام ازش سؤال می پرسیدن که: استاد امتحان سخته؟! استاد چطوری امتحان می گیرید؟ استاد...

تک به تک وارد اتاق می شدن و 10 تا 15 دقیقه ای امتحان طول می کشید.

برای اینکه استرس بچه ها کم بشه و راحت تر بتونن جواب بدن، اوّل که وارد می شدن یه قدری باهاشون صحبت می کرد؛ از اوضاع و احوال، از اینکه دلشون برای خانواده تنگ شده یا نه؟ روابطشون با دوست و رفیقهای جدیدشون خوبه یا نه؟ درسها براشون سخته یا راحت؟ حسّ و حال مطالعه و مباحثه دارن یا نه؟ و...

...

یکی دو سالی از بقیه بچه ها بزرگتر بود و البته قیافه جا افتاده تری هم داشت؛ از نوجوانی در اومده بود و برای خودش جوانی شده بود.

از جنوب کشور اومده بود «مشهد» و تو این یک ماه، فرصتی دست نداده بود که سری به خانواده اش بزنه.

...

ـ دلت برای خانواده ات تنگ شده؟

(در حالیکه توقع داشت جواب بده: نه خیلی...)

گفت: آره، خیلی! مخصوصا برای مادرم. آخه فقط 50 روزه که از دنیا رفته...

و چشمانی که می رفت به اشک بنشینه...

و جوانی که بدون بدرقۀ مادرانه، راهی دیار غربت شده بود...

...

یاد روزی افتاد که خودش می خواست وارد حوزه بشه!

مادرش رفته بود «کربلا»؛

وقتی که از پدر خداحافظی می کنه و با چمدون از خونه خارج میشه، جای خالی مادر رو خوب حسّ میکنه و قطره اشکی ناخواسته بر گونه اش جاری می شه...

اما این کجا و آن کجا!؟

 

#خاطره_کده

#طلبه_کده

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۰ ، ۰۶:۳۰
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

حراجستون

تو صف نونوایی واستاده بودم.

روی دیوار، اطلاعیه ای از مسجد «حضرت اباالفضل» (علیه السلام) و برنامه های تابستانی برای بچه ها و کمک های مؤمنانه به فقراء و... زده بود.

از آقای جلوی خودم پرسیدم آقا این مسجد کجاست؟

با حالت غیر مطمئن آدرس داد، طوری که منم مطمئن نشدم که مسجد واقعا اونجا باشه.

یه آقا پسر سوم یا چهارم ابتدایی از پشت سرم گفت مسجد آخر همین خیابون سمت راسته.

بعد به اسم یکی از خادمین افتخاری مسجد که انتهای آگهی خورده بود اشاره کرد و گفت: «اینم صاحبکارمه».

گفتم صاحب کارته؟!

گفت آره، و به سوپرمارکتی «حرّاجستون» اون سمت خیابون اشاره کرد که یه پیرمردی هم دم درش، روی چهارپایه نشسته بود.

بهش گفتم تو کلاسای مسجدم شرکت می کنی؟

گفت: نه بابا، وقت نمیشه! فقط برای نماز میرم مسجد.

 

خیلی خوشم اومد.

قطعا بچه ای که تو این سن، سر کار میره با عمق وجودش درک می کنه که «کار عار نیست» و در آینده به هر دری نمی زنه که حتما یه شغل پشت میزی داشته باشه.

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۶
محمد هادی بیات
جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ب.ظ

آسایشگاه معلولین

حدود سه سال قبل بود که تصمیم گرفتیم با رفقای حوزه، یه سری به آسایشگاه معلولین ذهنی و جسمی بزنیم.

از جمع بیست ـ سی نفری ما، فقط دو سه نفر قبلا خودشون سر زده بودن.

همونا هم بهمون گفتن این بچه ها خیلی تشنۀ محبّت هستن، خیلی خوشحال میشن وقتی یه دستی به سرشون بکشی و نوازششون کنی!

درسته که معلول ذهنی هستن، اما محبّت رو خوب می فهمن...

...

اول رفتیم با مسئول اونجا صحبت کردیم و اونم از مشکلات مؤسسه گفت؛

از اینکه با چه بدبختی ای اونجا رو سر پا نگهداشتن؛

از اینکه تو این اوضاع بد اقتصادی نمی تونن پوشک برای بچه ها تهیه کنن و مجبورن از پارچه استفاده کنن،

از اوضاع بچه ها گفت که بیشترشون بخاطر مشکلات جسمی، غذایی جز سوپ نمی تونن بخورن،

از کمبود مالی برای پرداخت حقوق کارکنان گفت و...

...

وارد ساختمون مؤسسه شدیم؛

یه بوی خاص و نامتبوعی در فضا حاکم بود؛

سه طبقۀ ساختمون، از اتاق های بزرگی ساخته شده بود که در هر اتاق در سه ردیف تخت های حفاظ دار گذاشته شده بود که یه موقع بچه ها نیفتن زمین؛

همه بچه ها، از دختر و پسر رو کچل می کردن تا بیماری پوستی نگیرن؛

همه یه مدل لباس ساده تنشون بود و البته بعضی هم پیرهن تنشون نبود (نمیدونم چرا)؛

دندون های بچه ها به شدّت زرد و بعضا اساسی خراب شده بود! (احتمالا پرستارها نمی تونستن بهشون مسواک بزنن!)

خیلی از این بچه ها، تمام زندگیشون روی همون تخته! و به ندرت می تونن بیارنشون بیرون که یه هوایی تازه کنن!!

...

سعی می کردیم که به همه تختها سر بزنیم و بچه ها (که از شش هفت سال تا 50 سال بودن) رو ناز و نوازش کنیم و پای صحبت بعضیاشون که می تونستن یه چیزایی بگن، بشینیم؛

عجیب خوشحال می شدن و این خوشحالی رو کاملا واضح بروز می دادن. با خنده هاشون، با دست و بال زدناشون، بعضیاشونم نمی خواستن دسستو ول کنن و محکم بهت می چسبیدن! یادمه یکیشون محکم استادمون رو بغل کرده بود و بهش می گفت «بابا»! آخ که چقدر دردناک بود...

...

چیزهای دیگه ای هم دیدم که نمی تونم در موردش چیزی بنویسم...

اما یکی از چیزهایی که برام جلب توجه کرد، کارکنان مؤسسه بودن که احساس می کردم خود این عزیزان هم واقعا نیازمند توجّه هستند، مخصوصا کسانیکه مستقیم با بچه ها سر و کار داشتن! احساس می کردم یه غم عمیق در وجودشون هست، ناراحتن و چندان حال و حوصلۀ صحبت کردن ندارن...

...

واقعا سلامتی نعمت بزرگیه که تا از دستش ندیم قدرش رو نمی دونیم!

خدایا، به خاطر همۀ نعمتهات، شکرت

 

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
محمد هادی بیات
شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۵۰ ب.ظ

بو !!!

تو ردیف یکی مونده به آخر وَن نشسته بودم و در مسیر دانشگاه، کتاب می خوندم.

ماشین تو ایستگاه ایستاد و یه پسر (احتمالا دوم یا سوّم ابتدایی) اومد تو و از کنارم رد شد و نشست تو ردیف آخر.

پدرش بعد از زدن «مَن کارت»، با یک کیسه برنج (که احتمالا ابزار کارشو توش گذاشته بود) اومد دقیقا کنار من وایستاد و بهش گفت: «محمد بیا اینجا!» و نشستن تو ردیف کنار خودم.

 

وقتی که پدرش کنارم ایستاد، یه «بو»ی زباله حس کردم و ناخواسته رومو لحظه ای از کتاب گرفتم و زیر چشمی یه نگاهی بهش انداختم.

لباسای خودش و پسرش تمیز و مرتب بود، اما این «بو»؟؟!

شاید از کیسۀ دستش بود! نمیدونم.

اما هرچی که بود، وقتی از ماشین پیاده شدن، دیگه اون «بو» هم نبود!

 

یاد سالها قبل افتادم؛

اوّل راهنمایی؛

یه همکلاسی داشتیم که تو صندلی های آخر و اون سمت کلاس می نشست. بچه ها همش مسخره اش می کردن و بهش گیر می دادن که «بو» میده!!!

اصلا روش اسم گذاشته بودن؛ بهش می گفتن «بوگیر» >_< ؛ و خب اونم خیلی ناراحت می شد، اما چاره چی بود؟! می سوخت و می ساخت...

بعدها فهمیدم که پدرش رانندۀ ماشین شهرداری (جمع زباله) است.

نمیدونم ماجرای «بو»، چقدر به شغل پدرش ارتباط داشته؟!

شاید یه بیماری خاصی داشته و شاید هر چی...

امّا باید مسخره می شد؟؟!!

راستی، اون پدر و پسر موقع پیاده شدن از ماشین، مؤدبانه از راننده تشکّر کردن و من احساس کردم پدر، خیلی پسرش رو دوست داره و بالعکس.

 

#خاطره_کده

 

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۰
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۴۲ ب.ظ

افطاری رئیس جمهور به طلبه ها!!

رئیس جمهور 2 میلیون تومن به حساب منِ طلبه واریز کرد!!!

چرا منِ طلبه؟!

چرا هدیه؟!

چرا بعد از هشت سال؟!

چرا دمِ انتخابات؟!

از کجا آوردی؟!

از بیت المال مسلمین؟!

...

آقای فریدونِ در لباس روحانی!

بنده نه در دور اول انتخابات به شما رأی دادم، و نه در دور دوّم!

و هیچ دل خوشی هم از شما نداشته و ندارم؛

 

نیاز مالی هست، امّا به پول شما (که نمیدونم از کجا اومده و چرا اومده و بعدا قراره چه سوء استفاده ای ازش بکنید) هییییییچ احتیاجی ندارم.

 

تعجّب می کنم از مسئولین ذی ربط حوزه، که چرا حاضر شدند این به ظاهر «افطاریِ» رئیس جمهور از حساب طلبه ها سر در بیاره!!!

 

یک میلیون رو به حساب نیازمندی که خودم می شناختم واریز کردم،

یک میلیون دیگه رو به حساب کسی که یکی از دوستان معرفی کردن.

رسانه ای کردم، تا فرداها سوء استفادۀ رسانه ای نکنن.

۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۴۲
محمد هادی بیات
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۵ ب.ظ

ماه عسلِ نرفته!

یکی از رفقا، خاطره خیلی جالبی از ماه عسلش تعریف کرد که حیفم اومد ننویسمش:

 

«یکی دو ماه از عقدمون گذشته بود که با خانمم تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل.

بلیط هواپیما رو تهیه کردم و چمدونا رو بستیم و منتظر روز پرواز شدیم.

...

روز حرکت فرا رسید.

علی القاعده باید یک ساعت، یا لا اقل نیم ساعت قبل از پرواز تو فرودگاه می بودیم.

یک ساعت به پرواز مونده بود که ما هنوز تو خونه بودیم و من منتظر حاضر شدن خانمم!

یک ربعِ پُر از استرسِ دیگه هم گذشت و شد چهل و پنج دقیقه به پرواز و من همچنان منتظر!!

تَهِ دلم می گفتم: «از پرواز جا می مونیم»، اما هنوز یه کورسویِ امیدی هم بود که می گفت: «نه! ان شاء الله می رسیم».

بالاخره خانمم آماده شد و حرکت کردیم به سمت فرودگاه...

چند دقیقه ای از حرکتمون نگذشته بود که خانمم یه دفعه گفت: «آخ! گوشیمو جا گذاشتم!»

گفتم: «ولش کن! نمی رسیم. جا می مونیم!»

که گفت نمیشه و لازمش دارم [ و البته واقعا لازم داشت].

به راننده تاکسی گفتم برگرده و اینجا بود که اون کورسوی امید رو هم از دست دادم و مطمئن شدم که جا می مونیم.

گوشی رو برداشتیم و دوباره حرکت کردیم،

امّا وقتی رسیدیم به فرودگاه، کار از کار گذشته بود و هواپیما آمادۀ پرواز و دیگه کسی بلیط ما رو چک نمی کرد...

...

گرچه از قبلش مطمئن بودم که جا می مونیم، اما اصلا دلم نمی خواست باور کنم که واقعا جا موندیم.

تا حالا تو دوران مجرّدی پیش نیومده بود که جا بمونم، اما این بار، به خاطر خانمم، اونم برای سفر ماه عسل، جا موندیم.

...

طبیعتا خیلی ناراحت بودم. هم به خاطر جا موندن، هم به خاطر هدر رفتن پول، هم به خاطر دیر آماده شدن خانمم، هم به خاطر اینکه دست از پا درازتر الان باید برگردیم و و و

شاید وقتش بود که اولین دعوای زندگی مشترکمون رو راه بندازم و لااقل یه کم توبیخش کنم که چرا اینقدر دیر کردی تا اینطوری بشه و...

اما با خودم گفتم: الان خانمم کاملا میدونه که مقصّره و خب اونم از اینکه جا موندیم ناراحته، حالا هی من بهش بگم چرا دیر آماده شدی؟! چرا دقّت نکردی؟! چرا گوشیتو از اوّل بر نداشتی؟! چرا؟ چرا؟ چرا؟ هیچ دردی رو که دوا نمی کنه بماند، بلکه به دردمون اضافه هم می کنه و کدورتی پیش میاد...

این شد که تصمیم گرفتم تو مسیر برگشت این مطلب رو اصلا به روی خانمم نیارم که هیچ، تازه بهش اطمینان خاطر هم بدم که اصلا ناراحت نیستم و هیچ اشکالی نداره و بالاخره پیش میاد و اصلا شاید صلاح نبوده بریم و ان شاء الله تو یه فرصت بهتر می ریم و...

ما میخواستیم بریم ماه عسل که خوش بگذرونیم، حالا نشده بریم؛ دلیلی نداره که الان بد بگذرونیم و ناراحت باشیم. ناراحتی چه دردی رو دوا می کنه؟!

...

همینقدر بگم که این برخورد من، چنان باعث جلب محبّت همسرم شد که وقتی فکرشو میکنم، می بینم قطعا اون سفر نمی تونست اینقدر محبّت من رو تو دل خانمم بیشتر بکنه!

و خلاصه اینکه ماه عسلِ نرفته ی ما، خیلی بیشتر برامون فائده داشت...»

#خاطره_کده

#خانواده_کده

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۵
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ب.ظ

تولد یکسالگی کرونا

گرچه در نگاه اوّل، بار معنایی «تولّد»، مثبت به نظر میرسه، و به کار بردنش برای بیماری وحشتناکی مثل «کرونا» جالب به نظر نمیرسه، امّا خب واقعا یکسال از تولدش میگذره، چه خوشمون بیاد چه نیاد...

 

آغاز ترم جدید دانشگاه، مصادف شد با خبر رسیدن کرونا به ایران!

فقط یک هفته از ترم جدید گذشت، که دانشگاه تعطیل شد!

البته مدل تعطیل شدن هم در نوع خودش واقعا بی سابقه بود:

 

اولش گفتن: حضور دانشجویان در کلاسها الزامی نیست و اگه کسی شرکت نکنه، غیبت نمیخوره!

بعد گفتن فعلا کلاسها تعطیله امّا دانشجویان می توانند از فضای حجره ها استفاده کنند و سلف همچنان فعّال است!

مونده بودیم بریم یا بمونیم، که گفتیم می مونیم تا ببینیم چی میشه!

بعد دیدن که ما هنوز هستیم، و از اون طرف هنوز انگار دلشون نمی اومد که رسما تعطیلمون کنن، گفتن:

دیگه سلف فعّال نیست!

اونایی که سخت جون تر بودن، گفتن اشکال نداره، خودمون غذا درست میکنیم.

دیدن مثل اینکه ما به این سادگیا از رو نمیریم: گفتن دیگه حجره ها رو باید تخلیه کنید!

ولی هنوز نگفته بودن که تعطیل هستیم یا نه!!!

و این شد که ما در هاله ای از ابهام، مجبور به ترکِ دانشگاه و هجرت از جوار امام هشتم(علیه السلام) شدیم...

...

اون روزا اصلا فکرشو نمیکردم که کرونا یکسالگیِ خودشو ببینه! نهایتا میگفتم تا تابستون دیگه تموم میشه، اما...

اما حالا واقعا نمیدونم تا کی قراره باشه...

...

البته کرونا کنار همه بدیهایی که داشت، الطاف خفیّه و جلیّه ای هم داشت.

یکیش همین رشد یا شکل گیری آموزشهای مجازی!

پتانسیلی که نمیدونم چرا تا حالا اون بهایی که باید بهش داده میشد، نشده؟!

تو حالت عادی نمی تونستم هفته ای 15 عنوان کلاس داشته باشم!

 

واقعا الان بهترین فرصت برای گذروندن دوره هاییه که تا قبل از این به این سادگیها در دسترس نبودن...

 

و از طرف دیگه، کلاسهایی که از 60 دقیقه، نهایتا 10 دقیقه شون مفید بود، در این ایّام به سادگی سپری شدن و دیگه حسّ عذاب وجدان از حضور اجباری در این مدل کلاس ها رو نداشتم (:

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۳۰
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات