محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

حراجستون

تو صف نونوایی واستاده بودم.

روی دیوار، اطلاعیه ای از مسجد «حضرت اباالفضل» (علیه السلام) و برنامه های تابستانی برای بچه ها و کمک های مؤمنانه به فقراء و... زده بود.

از آقای جلوی خودم پرسیدم آقا این مسجد کجاست؟

با حالت غیر مطمئن آدرس داد، طوری که منم مطمئن نشدم که مسجد واقعا اونجا باشه.

یه آقا پسر سوم یا چهارم ابتدایی از پشت سرم گفت مسجد آخر همین خیابون سمت راسته.

بعد به اسم یکی از خادمین افتخاری مسجد که انتهای آگهی خورده بود اشاره کرد و گفت: «اینم صاحبکارمه».

گفتم صاحب کارته؟!

گفت آره، و به سوپرمارکتی «حرّاجستون» اون سمت خیابون اشاره کرد که یه پیرمردی هم دم درش، روی چهارپایه نشسته بود.

بهش گفتم تو کلاسای مسجدم شرکت می کنی؟

گفت: نه بابا، وقت نمیشه! فقط برای نماز میرم مسجد.

 

خیلی خوشم اومد.

قطعا بچه ای که تو این سن، سر کار میره با عمق وجودش درک می کنه که «کار عار نیست» و در آینده به هر دری نمی زنه که حتما یه شغل پشت میزی داشته باشه.

#خاطره_کده

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۱۰
محمد هادی بیات

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
محمد هادی بیات