محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۴۲ مطلب با موضوع «خاطره کده» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

شبی استثنایی، در حرم امام مهربانیها

چند سال قبل، یه برهه ای پی در پی تو مشهد زلزله میومد.

ساختمون حوزه ما هم خیلی کوچیک و قدیمی بود و تو زلزله حسابی خطرناک!

 

نیمه های شب بود که باز هم زلزله اومد و ما هم سراسیمه از  حجره ها زدیم بیرون و اومدیم تو حیاط.

مردّد بودیم که حالا برگردیم تو حجره ها و بخوابیم یا چی؟ (چون خیلی وقتا اوّلش چندتا پس لرزه میاد و بعد زلزلۀ اصلی).

 

گفتیم بریم حرم، یه زیارتی بکنیم، بعد برمیگردیم میخوابیم.

وقتی از فرعی رفتیم تو خیابون اصلیِ منتهی به حرم، با منظرۀ بسیار عجیبی مواجه شدیم!

اون موقع شب، یه عالمه آدم با ماشین و موتور و پای پیاده، به سمت حرم حرکت میکردن! طوری که ترافیک هم شده بود!

کاملا مشخص بود که همه از ترس زلزله دارن به سمت حرم حرکت می کنن.

 

رسیدیم حرم.

رفتیم شبستانِ گرمِ مسجد گوهرشاد، (نزدیکترین شبستانِ مسجد به روضۀ منوّره که زمستونا چنان گرمه که هر چقدر آدم اجیر هم باشه، چُرتیش میکنه).

با کمال تعجّب دیدم که یه عالمه آدم تو شبستان خوابن!! با اینکه خادمای حرم هیچوقت نمیذارن کسی تو گوهرشاد بخوابه. شده بود مثل موکبای مسیر پیاده روی اربعین که چِفت در چِفت آدما میخوابن.

 

یه حسّ و حال خیلی خوب و قشنگی حاکم بود.

این همه آدم از جاهای مختلف شهر، موقع زلزله، امن ترین جا رو حرم امام رضا(علیه السلام) دیدن و اومدن اینجا.

احساس میکردی مثل گنجشکی هستی که از ترس اینکه مبادا طوفان لونه اش رو خراب کنه، به حرم پناه آورده و کنار مضجع منوّر امام رئوف به خواب فرو رفته!

 

موقع نماز صبح که شد، خادما همۀ مردم رو آروم آروم بیدار کردن...

حاج آقای مجتبوی (اما جماعت شبستان)، قبل از نماز چند دقیقه ای از لطف و مهربانی امام صحبت کردن که آنچنان تأثیرگذار بود که هق هق گریۀ مردم بلند شد و نگرانیها از دلها رفت که رفت...

یه نماز صبح دلچسب خوندیم و بعدش، دوباره همونجا خوابیدیم.

آخ که چه خواب لذّت بخشی بود!

...

#خاطره_کده

#آیه_کده

______________________

[1] الزلزلة: 1.

[2] الإسراء: 71.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۴۰
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۶ ب.ظ

خداحافظ، نهج البلاغۀ عزیز!

به گمونم پنجم ابتدایی بودم.

تو مسجد، کنار قفسۀ کتابها نشسته بودم و برای خودم قرآن میخوندم...

 

در همین حالت بودم که یک دفعه وجدانم از خواب غفلت بیدار شد و اومد سراغم و بهم گفت:

«محمد هادی! جنابعالی الان 10، 11 سال از خدا عُمر گرفتی، بعد تا حالا حتّی یکبار هم «نهج البلاغه» امیرالمؤمنین(علیه السّلام) رو باز نکردی؟!! آخه به تو هم میشه گفت بچه شیعه؟! تو نخونی کی بخونه؟! اومدیم و فردا پس فردا افتادی مُردی؛ میخوای نخونده بمیری؟!...»

و خلاصه اینقدر گفت و گفت و گفت، تا اینکه فی المجلس تصمیم گرفتم از قفسۀ کنارم، یه نهج البلاغه بردارم و تا تنور داغه، نون رو بچسبونم و شروع کنم به خوندن...

طبیعتا مثل هر کتاب دیگه ای که آدم از اوّلش شروع میکنه، منم از اوّل کتاب (یعنی خطبۀ 1) شروع کردم به خوندن. (فکر کنم اون موقع نمیدونستم که نهج البلاغه از سه بخشِ خطبه ها، نامه ها، و کلمات قصار ـ یا همون حکمت ها ـ تشکیل شده).

 

البته چون معنای عبارتهای عربی رو نمی فهمیدم، گفتم از ترجمه اش شروع میکنم.

امّا چشمتون روز بد نبینه،

هرچی میخوندم، بیشتر نمی فهمیدم!!

همون ترجمه رو میگما!!

هِی چند خط که میخوندم، ورق میزدم ببینم کی این خطبه تموم میشه؟! میدیدم نه بابا! حالا حالا ها ادامه داره و مدام بر نفهمی اینجانب داره افزوده میشه.

 

دیدم اینجوری که نمیشه، من که نمی فهمم آقا چی می فرماین!

حتّی وجدانمم که تا چند لحظه پیش همش داشت بهم بد و بیراه میگفت، یه گوشه کِز کرده بود و سَرِش رو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت که انگار مگه من گفتم بخونی؟!!

البته منم به روش نیاوردم و چیزی نگفتم، فقط نهج البلاغه رو بستم (و احتمالا بوسیدم) و گذاشتم تو قفسه، به امید روزی که عقلم برسه و بتونم بخونم.

ولی اگه هیچی نداشت، لا اقل دیگه عذاب وجدان نداشتم و اتفاقا وجدانم بهم حق میداد که چرا تا حالا نهج البلاغه نخوندم.

...

بعدها که دو سه سالی از عمر طلبگیم گذشت، دوباره وجدانم اومد سراغم و گفت: «حالا که دیگه عربی بلدی! عقلتم که لابد باید زیاد تر شده باشه! نه؟ نمیخوای شروع کنی؟!...»

دیدم راست میگه طفلکی.

 

این دفعه، عزمم رو جزم کردم که هرطور شده بخونمش.

اوّل یه مدّتی دنبال نهج البلاغۀ مورد علاقه ام گشتم: ترجمۀ فیض الاسلام، چاپ قدیم، یک جلدی، با خطّ طاهر خوشنویس!

چاپ جدیدش (6 جلدی، با خطّ کامپیوتری) به راحتی پیدا میشد، امّا اونی که من میخواستم، نه.

آخر سر، به لطف خدا از یه کتابفروشیی که اصلا فکرشم نمیکردم، پیداش کردم.

البته دست دوّم بود، ولی صاحب قبلی انصافا نو نگهش داشته بود!!

همونم غنیمت بود، خریدمش و اوّل با سلیفون (مثل بقیه کتابام که جلد گالینگور دارن) محکم جلدش کردم و شروع کردم به خوندن...

باز هم از خطبۀ اوّل،

 

و با کمال تعجّب...

باز هم احساس میکردم که نمی فهمم!!!

ولی این دفعه هرطور که بود، از سدّ خطبۀ اوّل گذشتم، و وارد خطبۀ دوّم، سوّم، چهارم و... شدم و دیدم نه! انگار همۀ خطبه ها مثل اوّلی نیستن!!

انگار فقط اوّلی رو آقا برای از ما بهترون گفته ان! بقیه برای عوّام الناسی مثل من هم قابل فهمه!

این شد که مطالعه کتاب شریف نهج البلاغه، به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد...

...

بعد ها از یکی از اساتید بزرگوار نکات خیلی خوبی راجع به روش مطالعه نهج البلاغه شنیدم.

امّا یکی از جالب ترین نکاتی که ایشون فرمودن، و من اون رو قبلا با گوشت و پوست و حتّی مغز استخونم درک کرده بودم، این بود که:

 

«نهج البلاغه رو از خطبۀ اوّلش شروع نکنید!! چون یکی از عمیقترین خطبه های اعتقادی نهج البلاغه، همین خطبۀ اوّله! تا جاییکه بعضی از علمای اسلام، چند جلد کتاب عمیقِ علمی نوشتن، فقط برای فهم همین خطبه!! بنابراین ممکنه هنوز شروع نکرده، پشیمون بشید و فکر کنید که کلّ نهج البلاغه همینطوریه و چون نمیفهمید، بذاریدش کنار.

بطور کلّی، اگه فهم خطبه های توحیدی نهج البلاغه براتون سنگینه، هیچ اصراری نیست که اونها رو بخونید، رد شید برید خطبۀ بعدی!

و البته اگه از قسمت سوّم نهج البلاغه (حکمتها)، که ساده تر هست، شروع کنید، خیلی بهتره»

 

نهج البلاغه انصافا کتاب شیرینیه و خوندنش بسیار لذّت بخشه؛

امّا اگه تا حالا خوندنش رو شروع نکردین، بهتون پیشنهاد میکنم که اول از همه یه ترجمۀ رَوون و خوب انتخاب کنید؛ بعدشم یا از حکمتها شروع کنید، و یا اگر هم میخواین از اول کتاب بخونید، اصراری به خوندن خطبه های توحیدی (مخصوصا خطبه اول) نداشته باشید.

#خاطره_کده

#پیشنهاد_کده

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۳۶
محمد هادی بیات
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ق.ظ

جزوه ی هیجانی!!

چند روز پیش برای مرور کتابِ «علوم قرآنی» آیت الله معرفت، جزوه ای رو از اینترنت دانلود کردم که خیلی خیلی ازش خوشم اومد.

 

بعضی مطالب رو طوری نوشته بود، که تا حالا نظیرش رو ندیدم!

طوری که هر چند لحظه یکبار، یه انرژی مضاعف بهت میداد برای خوندن مطالب بعدی!

 

تنها چیزی که باعث شد اینقدر از جزوه اش خوشم بیاد، اینه که نویسنده مطالبی که برای خودش جدید و جالب و قشنگ بوده و از خوندنش لذّت برده و ذوق کرده رو، با همین ذوق و شوق نوشته!!

یعنی دقیقا ذوق و شوقش از فهم این مطلب رو هم نوشته بود!!

 

سرتون رو درد نیارم، به چند موردش اشاره میکنم:

 

* «یعنی باریکلا به «حُذَیفه»! شادی روحش واقعا فاتحه بخونید! اگر این مرد نبود، الان چند نوع قرآن داشتیم :( ، بانی یکسان کردن مصحف ها بود.»

* «چقدر جالب! اشکم در اومد! پنج نفر از قرّاء هفتگانه، ایرانی الأصل هستند!! (یعنی قاری های عرب، دارن به قرائت ما میخونن!!»

* «جلّ الخالق! یکی از رموز حروف مقطّعه اینه که بیشترین حرف تکرار شده در آن سوره، همان حروف مقطّعه ابتدای سوره است؛ مثلا تکرار قاف در سورۀ «ق».»

* «جلّ الخالق! علاّمه طباطبایی: سوره ای که با «المص» شروع شده، از نظر محتوا، جمعِ دو سورۀ «الم» و «ص» است! و «المر» نیز جمعِ «الم» و «الر» است!»

و...

 

این مدلی نوشتن، باعث میشه مطالب بیشتر تو ذهن آدم بمونه.

این که آدم تعجّب یا شوق یا لذّت یا غرور و یا هر احساس دیگه ای که نسبت به بعضی مطالب خاصّ که میخونه رو کنارش بنویسه؛ باعث میشه یه داستان بین خودش و اون نوشته درست کنه (که ما طلبه ها بهش میگیم: ظرفِ مؤثّر) و این باعث میشه که به این سادگی ها مطلب از خاطر آدم نره.

حتّی خاطره انگیز هم میشه. یعنی مثلا بعد از چند سال که به نوشته ات نگاه کنی، میفهمی که اون موقع کدوم مطالب برات خیلی جدید بوده و از دونستنش کیف کردی!

 

(گرچه، من بشخصه، اگه قرار باشه جزوه ام رو تو فضای عمومی منتشر کنم، اینطوری نمی نویسم، امّا چه اشکالی داره که آدم لا اقل برای خودش اینطوری بنویسه؟!)

#خاطره_کده

#پیشنهاد_کده

___________________

[1] الجنّ: 18، «و همانا مساجد(هفت عضو بدن انسان که باید وقت سجده به زمین برسد) از آن خداست، پس احدى را با خداوند مخوانید.»

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۱۸
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

دوران پارچه نویسی (خاطره دوم: خودش کجاست؟)

بعد از دو سال و نیم یا سه سال شاگردی تو مغازۀ پارچه نویسیِ «آقا سید حسن» [لینک]، با خالی شدن مغازۀ سر کوچمون، تصمیم گرفتم مستقل بشم و مغازۀ خودم رو داشته باشم.

 

تک و تنها رفتم سراغ جور کردن وسایل. از رنگ و پارچه و قلمو گرفته، تا میز تحریر و تختۀ پارچه نویسی و...

اول از همه، چند تا کار برای خودم نوشتم و تو مغازه و بیرون نصب کردم و یه تابلوی فلزی نسبتا بزرگ هم نوشتم که گوشۀ پیاده رو و کنار خیابون به درخت تکیه اش میدادم (که خیلی وقتا باد، ناجوانمردانه تابلومو با صورت میزد زمین و دادِش رو در میاورد).

صبح تا ظهر میرفتم دبیرستان و ظهر تا شب هم در مغازه بودم که البته خوشبختانه سریع خوردم به تابستون و صبح تا شب دیگه در مغازه بودم.

 

ماهی 50 هزار تومن اجازه میدادم که البته فکر کنم همینقدر هم درآمد نداشتم.

کلاّ برای تجربه اش مغازه زده بودم و فکر اقتصادی نداشتم.

 

نوجوون بودم و هنوز شکل و قیافه ام مردونه نشده بود.

چند بار پیش اومد که مشتری میومد مغازه، و قبل از اینکه سفارش بده، می پرسید: «خودش کجاست؟»

منم با خنده ای به همراهِ چاشنی غرور نوجوونی می گفتم: «خودش خودمم!»

بنده خدا مردّد میشد که سفارشمو به این بچه بدم بنویسه یا چی؟ که یه نگاهی به کارام مینداخت و تصمیم میگرفت ریسک کنه و سفارش بده. که البته منم سعی میکردم پشیمونش نکنم.

گرچه مغازه داری من عمر خیلی خیلی کوتاهی داشت؛ شاید 3 یا 4 ماه!

چون تابستون که تموم شد، من دیگه نه دبیرستانی بودم، نه مغازه دار؛ طلبه شده بودم، بدون اینکه اول تابستون چنین تصمیمی داشته باشم.

امّا همین عمر کوتاه کاسبیِ نصف و نیمه، برام خاطرات و تجربه های شیرینی به جا گذاشت.

حسّ خیلی خوبی داشت.

هیچکدوم از بچه های هم سنّ و سال من، مغازه دار نبودن و چنین هنری نداشتن!

اینکه بلا فاصله بعد از مدرسه و خوردن ناهار، کلید بندازی و با «بسم الله...» در مغازه ات رو باز کنی، فکر میکنی چند سال بزرگتر شدی. فکر میکردم یه سر و گردن از دوستام بالاترم، و خب خیلی اعتماد به نفس بهم میداد.

 

البته هنوز هم خطاطی رو رها نکردم و گاهی کاغذی سیاه می کنم.

 

پ.ن: قدیما خیلی از بچه ها مجبور بودن برای تامین مخارج زندگی، دوشادوش پدر خانواده کار کنن. اما الان دیگه مثل سابق نیست. فکر میکنم که خیلی خوبه اگه والدین، یه برهه ای بچه هاشونو بفرستن سر کار. یه  کاری که نسبتا بهش علاقه داشته باشن و تا حدّی هم استعداد. من که از سر کار رفتن جز خوبی چیزی ندیدم.

#خاطره_کده

#پیشنهاد_کده

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۳:۰۱
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

یعنی واقعا در هر حالی؟!

چند وقت پیش (با رعایت شیوه نامه های بهداشتی) رفته بودم خونۀ یکی از اقوام که حالی ازشون بپرسم.

پسرشون حمّام بود و داشت آواز می خوند که یه دفعه زد تو فاز مدّاحی و اسم امام زمان و اینا رو داشت می آورد که یه دفعه پدرش از جا پرید و رفت سمت حموم و با نگرانی گفت: «نخون بچه جون! آدم که تو حموم اسم اهل بیت رو نمیاره،... میگم نخون!!»

بعد با همون حالت نگرانی و اضطراب اومد نشست و زیر لب همش استغفار میکرد و از این کار پسرش عصبانی بود!

 

گفتم حاجی جون، مگه چه اشکالی داره؟!

انگار که اصلا توقع نداشت همچین حرفی رو از من بشنوه!!

با تعجب گفت: معلومه دیگه! زشته تو حموم. یعنی چی آخه...

گفتم: حاجی، حموم که خوبه؛ حتی در حال تخلّی (دستشویی) هم دعاهایی وارد شده که مستحبه خونده بشه که بارها اسم خود خدا در اون دعاها تکرار شده [1].

گفت: آره، یه بار دیدم تو یه دستشویی عمومی یه برگه ای چسبونده بودن که همین دعا ها رو توش نوشته بود. نمیدونم کی از خودش این دعاها رو درآورده و کدوم احمقی چسبونده بود تو دستشویی!

 

حالا این من بودم که از تعجب شاخ در آوردم!!!

گفتم: حاجی، کی از خودش در آورده یعنی چی؟! اهل بیت فرمودن.

خاتم المحدّثین، شیخ عباس قمی هم تو مفاتیح آورده [2].

اصلا خیلی جالبه که بدونید، حضرت موسی (علیه السلام) هم همین مطلب براش مسئله شده بود، لذا یه روز به خدا عرضه میدارد:

«إِلَهِی إِنَّهُ یَأْتِی عَلَیَّ مَجَالِسُ أُعِزُّکَ وَ أُجِلُّکَ أَنْ أَذْکُرَکَ فِیهَا»:

خدایا، همانا گاهی من در شرایطی هستم که شأن تو را بزرگتر و بالاتر از آن میدانم که به یاد تو باشم (ذکرت را بجا آورم).

«فَقَالَ یَا مُوسَى إِنَ‏ ذِکْرِی‏ حَسَنٌ‏ عَلَى‏ کُلِ‏ حَال‏ٍ» [3]:

خداوند تبارک و تعالی فرمودند: ای موسی، همانا ذکر و یاد من، در هر حالتی نیکوست.

 

به قول آیت الله مصباح یزدی:

«در بعضی از حالات، که شاید به گمان انسان از زشت ترین حالات باشند، مستحب است که انسان با یاد خدا کار خود را انجام دهد. یاد خدا در هیچ کاری زشت نیست، خصوصا با توجه به این که ما نمی توانیم هیچ چیز را از خدا مخفی کنیم. ما زمانی باید از کسی خجالت بکشیم که کاری، که در نظر آن فرد زشت تلقی می شود، انجام دهیم. ممکن است کاری نسبت به شخصی زشت باشد، اما نسبت به شخصی دیگر نه. مثلاً، رابطه ای که همسر با همسر خود دارد، برای او زشت نیست، اما اگر این رابطه را با دیگری داشته باشد زشت است. در روابط زناشویی حیا و خجالت کشیدن معنایی ندارد. این نوع خجالت کشیدن مذموم است...» [4].

 

با این همه، بنده خدا قانع نشد و مطلب براش خیلی سنگین بود.

واقعا نمیدونم چرا گاهی وقتا ماها از اهل بیت هم، اهل بیتی تر میخوایم بشیم!

#خاطره_کده

#حدیث_کده

#شبهه_کده

_______________________

[1] الفقه المنسوب الی الامام الرضا (علیه السلام)، ص 78.

[2] مفاتیح الجنان، باقیات الصالحات، آداب بیت الخلاء، (لینک)

[3] اصول کافی، ج 2، ص 497.

[4] مجله معرفت، شماره 54، تفاوت حیاء با خجالت، (لینک)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۳
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ

یارِ بد، بدتر بوَد از مار بد

سال اول طلبگی، یکی دو ماه با یه طلبه ای هم حجره ای شدم که پسر خیلی مؤدب و درس خوبی بود.

 

واقعا پسر گُلی بود و از اینکه باهاش هم حجره ای بودم، کاملا راضی و خوشحال بودم.

یه بار تو کتابخونه من و اون تنها بودیم و همین شد که سر صحبت و درد دل باز شد که از شوق و رغبتش به خوندن همۀ کتابها حرف زد و اینکه چقدر مطلب برای دونستن زیاده و ما چقدر وقتمون تو این دنیا کمه و دشمن شبانه روز داره کار میکنه و...

 

فقط این بندۀ خدا، یه رفیق صمیمی داشت که هیچ وقت نفهمیدم چرا با هم رفیق شدن و تازه اینقدر هم صمیمی ان.

آخه هیچ جوره به هم نمی خوردن و خیلی با هم فرق داشتن!!

کاملا مشخص بود که نه تنها هیچ اثر مثبتی نمیتونه روی رفیقش بذاره، بلکه اون بندۀ خدا داره اثرات منفی روی این میذاره.

اصلا هر موقع که کنار این رفیقش قرار می گرفت، از این رو به اون رو میشد! یه آدم دیگه میشد! رفتارهایی ازش سر میزد که واقعا انتظارش نمی رفت...

همش می ترسیدم که خدایی نکرده این رفیقش یه روز اینو از راه به در کنه...

 

بعدها من از اون حوزه رفتم و دیگه ازش خبری نداشتم تا اینکه یه روز کارم به حوزۀ سابق افتاد که باعث شد دوباره این هم حجره ای رو ببینم و چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم.

خیلی تغییر کرده بود. خیلی.

از ظاهرش گرفته تا باطن و تفکّراتش.

ظاهرا تو چندتا از درسها مردود شده بود و عقب افتادگی تحصیلی پیدا کرده بود و اونطوری که صحبت می کرد، کاملا مشخص بود که دیگه هیچ رغبتی به درس خوندن و طلبگی نداره.

یه چیزایی هم راجع به رفیقش گفت که الان یادم نیست.

 

گذشت...

بعدها شنیدم که از حوزه رفته و ساندویچی زده؛ یه تیپی هم داره که بیا و ببین و تو پیج اینستاگرامش عکسای خالکوبیشو گذاشته و...

 

تو حوزه همه امام زاده نیستن! بچه هایی که تا دیروز تو دبیرستان نشسته بودن، حالا (به هر دلیلی) تصمیم گرفتن بیان حوزه!

تو انتخاب رفیق، همیشه و همه جا باید دقّت کرد، حتی توی حوزه.

#طلبه_کده

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۹:۵۵
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ق.ظ

گوسفند نمک سود!

دیشب رفته بودم مغازه.

قبل از من یه آقایی (که ظاهرا با فروشنده آشناییتی هم داشت) اومده بود و داشت خرید می کرد:

ـ نمک داری؟

+ آره.

ـ یه کارتن بده.

+ بفرما. حالا این همه نمکو می خوای چی کار؟

_ همشو برای خودمون که نمی خوایم. به گوسفندا هم میدیم.

(فروشنده با چهرۀ ای که از پشت ماسک کاملا مشخص بود تعجّب کرده و با گِرهی که توی پیشونیش افتاد، گفت):

+ گوسفند؟!!

_ آره خب. قاطی غذایی که میخورن نمک میزنیم، تشنه میشن هی آب میخورن بعد شکمشون باد میکنه و پروار میشن و وزنشون زیاد میشه برای فروش.

...

...

#خاطره_کده

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۷
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۵ ق.ظ

دوران پارچه نویسی (خاطره اول: اولین پارچه)

تازه اومده بودیم قدمگاه.

سوم راهنمایی بودم.

یه روز پدرم بهم گفتن: «محمد هادی، یه پارچه نویسی هست تو قدمگاه، دیدیش؟»

گفتم آره.

گفتن: «یه آگهی نوشته که به یک شاگرد نیازمندیم. نمی خوای بری شاگردش بشی؟ شمام که خطت خوبه».

اولش گفتم نه و فلان و این جور حرفا. چون تا وقتی قم بودیم، سابقه سر کار رفتن رو نداشتم، برای همینم هم خجالت می کشیدم و هم احساس میکردم کسر شأنِ که برم در مغازه و...

اما خب هم یه جورایی وقتم بهتر پُر میشد، هم تنوّع خوبی بود، هم احتمالا زود یاد میگرفتم و از همه مهمتر با خودم میگفتم بالاخره یه حقوقی هم بهم میده دیگه!

این شد که پدرم با صاحب مغازه (آقا سید حسن) صحبت کردن و با اینکه قبل از من شاگرد گرفته بود، قرار شد منم به شاگردی قبول کنه.

۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۵
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۰۳ ب.ظ

دور برگردون

چند وقت پیش داشتیم با خانواده می رفتیم جایی که به خاطر آدرس اشتباه دادنِ بنده، یک دفعه افتادیم تو مسیر ماشینایی که تخته گاز داشتن از مشهد خارج میشدن!

هممون همون لحظه فهمیدیم که تو بد مخمصه ای افتادیم، اما باورش برامون سخت بود.

باید 40 کیلومتر می رفتیم و 40 تا هم بر میگشتیم، و تازه رسیده بودیم به مشهد و سر خونۀ اول!!

خیلی دلمون می خواست همونجا یه روزنه ای پیدا بشه بلکه بتونیم برگردیم اما نبود که نبود...

خلاصه اش که مسیر نیم ساعته رو تو دو ساعت و نیم رفتیم.

 

تو مسیر زندگی، گاهی آدم یه اشتباهی می کنه، و اتفاقا همون لحظه هم متوجه اشتباهش میشه و می خواد جبران کنه اما واقعا اون لحظه هیچ کار نمیشه کرد! باید بری تا به دور برگردون برسی. پس با حواس جمع تو جاده زندگی برونیم.

#خاطره کده

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۰۳
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۳۱ ب.ظ

قدر کدوم رو میدونی؟!

شاید پنجم ابتدایی بودم،

یکی از اقواممون به رحمت خدا رفتن.

هفتمشون بود که سر مزارشون جمع شده بودیم و منم کنار پسر مرحوم (که با هم رفیق بودیم و هستیم) بودم؛ بر گشت یه جمله ای بهم گفت که هنوز تو ذهنمه:

به یه آقا پسری که هم سن و سال خودمون بود و کمی اونطرف تر واستاده بود اشاره کرد و گفت:

«اون قدر مادر رو می دونه، من قدر پدر!».

 

خدایا به همۀ ما کمک کن که قدر همۀ نعتمتهایی که داریم رو قبل از اینکه از دستشون بدیم، بدونیم.

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ب.ظ

سومین اربعین

تو این روزها، شاید بهترین چیز برای تسکین دلهای داغدار از جاماندگی، مرور همین خاطراتی باشه که برامون به یادگار مونده.

از سفری که وقتی توشی، شاید اینقدر سختی بکشی که از اومدنتم پشیمون بشی، اما وقتی اربعین بعدی از راه می رسه، با خودت میگی: نه، نمی تونم کربلا نباشم...

 

خاطرۀ اول: شبی در بصره

 

(سه نفری) از مرز شلمچه رد شدیم.

قرار شد منزل یکی از عراقیها شب رو مهمون باشیم و فردا صبح حرکت کنیم سمت نجف.

سوار یه وَن شدیم که ظاهرا یه آقایی اون رو کرایه کرده بود تا زائرا رو ببره خونش.

تو دو سفر قبلی تا حالا مهمونِ خونۀ کسی نشده بودم. هرچی در مورد مهموانوازی عراقی ها می دونستم فقط شنیده هام بود.

یادم نیست چقدر طول کشید تا رسیدیم.

خونشون تو منطقۀ خیلی محرومی بود.

کوچه ها همه خاکی و اصلا مشخص نبود سر و تهشون کجاست! انگار که اول خونه ها رو ساختن، بعدا گفتن راستی اگه کوچه هم داشته باشیم چیز بدی نیست!

یه حیاط کوچیک و چند تا اتاق دور و بر اون، کلّ منزل میزبان بود.

زوّار رو به اتاق گوشۀ حیاط هدایت کردن.

اتاقی نه چندان بزرگ، با دیوارهای کچ خاکی.

یه کم با بچه های صاحبخونه و بقیۀ زائرا صحبت کردیم و از ماجراهای خودمون گفتیم و شنیدیم.

یکی از پسرای میزبان که بهش میومد نهایتا 16 سالش باشه، عقد کرده بود و قرار بود بعد صفر عروسی کنن،

دختر کوچولوی صاحبخون (رقیۀ 5 یا 6 ساله) حسابی با زائرا رفیق شده بود و اونام ازش عکس یادگاری می گرفتن و...

...

یه شب و صبح بیشتر اونجا نبودیم.

موقع شام و صبحانه، سفره رو برای ما مفصّل پهن می کردن و خودشون می رفتن تو اندرونی تا ما راحتِ راحت باشیم و تعارف نکنیم، بعد میومدن که اگه کم و کسری هست برامون بیارن یا اگه غذا خوردنمون تموم شده سفره رو جمع کنن.

صبحش که خواستیم بریم سمت نجف، متوجه شدیم که این خانواده یه دختر معلول یا مریض (دقیق یادم نیست) تو خونه دارن که به همۀ زائرا می گفتن برای سلامتیش دعا کنن، مخصوصا به مایی که وقتی ازمون می پرسیدن کجایی هستین؟ می گفتیم «مشهد الرضا»...

دوباره برای هممون ماشین گرفتن و کرایه اش رو هم حساب کردن تا ما رو برسونه گاراژ.

 

با همۀ این مهمون نوازی ها، نمیدونم چرا بعضی از ایرانیا فکر میکردن که عراقیا وظیفشونه که این کارها رو بکنن! یه جورایی انگار طلبکار هم بودن و بعضا حتی بَدِ اونها رو هم میگفتن!! هیچ وقت نفهمیدم فازِ این جماعت چیه؟! حس عجیب نمک خوردن و نمک دان شکستن بهم دست می داد!

 

خاطرۀ دوم: پیادۀ روی سبک

 

این دفعه قرار بود بعد از اقامت یکی دو روزه تو نجف، با ماشین بریم کربلا (که شب جمعۀ کربلا رو درک کرده باشیم)، بعد یه جایی پیدا کنیم و وسایلمونو بذاریم اونجا، دوباره برگردیم نجف، تا تو پیاده روی شرکت کنیم.

تو کربلا با مسئول یه حسینیۀ کوچیک صحبت کردیم. اولش بنده خدا فکر کرد می خوایم تو حسینه اش اسکان داشته باشیم که گفت ظرفیت ندارن، بعد بهش فهموندیم که می خوایم کوله هامون رو بهش امانت بدیم تا بریم پیاده روی و برگردیم، همین.

قبول کرد.

وسایل ضروری رو تو یه کوله گذاشتیم که تو مسیر همراهمون باشه و نوبتی حملش کنیم، و دو تا کولۀ دیگه رو امانت دادیم به صاحب حسینیه و برگشتیم نجف.

 

پیادۀ رویِ خیلی راحتی بود. بیشتر وقتا هم «آقا رسول» زحمت کوله رو می کشید. خودش مایل بود که این کار رو بکنه. خدا خیرش بده.

رسیدیم کربلا،

اما اون حس و حالی که تو دو سفر قبلی موقع رسیدن به کربلا بعد از پیاده روی داشتم رو نداشتم،

نمیدونم،

شاید به خاطر این بود که دو سه روز قبلش کربلا بودم،

شایدم به خاطر اینکه تو مسیر اذیت نشدم،

نه پاهام تاول زد و باد کرد، نه از کَت و کول افتادم، نه آفتاب سوخته شدم و...

هرچی بود، با خودم گفتم دیگه این کارو تو سفرهای بعدی انجام نمیدم...

قبلش نمی رم کربلا و کوله ام رو خودم به دوش می کشم...

از اون موقع تا حالا، هنوز قسمتم نشده برم کربلا...

اللهم ارزقنا...

 

خاطرۀ سوم: صف بی صف!

 

گاهی تو مسیر پیاده روی، با صف های بسیار طولانی مواجه می شدیم!! وقتی حرکت می کردیم به جلو، متوجه می شدیم که این همه آدم تو صف «کباب ترکی» یا «مرغ بریون» یا «کوبیده» و «جوجه» و غذاهای اینطوری واستادن.

 

اصلا خوشم نمیومد که بخاطر غذا تو صف واستم، اونم صفهایی به این طول و درازی...

از این گذشته، این کار رو با روح سفر ناسازگار می دونستم!

درسته که اون میزبان عراقی می خواد برای زوّار کم نذاره، اما به هر حال ما داریم با پای پیاده، جا پای کاروانی میذاریم که بهشون غذا نمیدادن تا بچه هاشون از فرط گرسنگی به مردم شهرها و آبادیها دست دراز کنن، (که البته داغش رو به دل دشمن گذاشتن)، درست نیست که من هر وقت غذایی دیدم و حتی اگه گرسنم نبود بگیرم و برای هر غذای لذیذی تو صف واستم و...

 

برای همین تصمیم گرفتم که از جایی غذا بگیرم که یا اصلا صف نداره، یا اگه بود صفش خیلی کوچیک باشه تا معطّل نشم.

به همین خاطر، معمولا غذاهای ساده تر نصیبم میشد، مثل «فلافل» و «قیمه عراقی» و «لب لبی» و «نون داغِ خالی» و...

 

گاهی وقتا هم البته اتفاقات جالبی می افتاد.

مثلا داشتم تو لاین سمت چپ (که خلوت تره) حرکت می کردم که یه آقایی، کارتن به سر از سمت راست اومد و یه کم جلو تر از من واستاد و کارتونشو گذاشت زمین و بلند داد زد: «پیتزا پیتزا، زائر پیتزا»...

یه پیتزا ازش گرفتم و ردّ شدم و به عقبم که نگاه کردم دیدم زن و مرد دورش حلقه زدن...

 

یه بارم سر صبح که هنوز هوا گرگ و میش بود تو همون سمت راست حرکت می کردم و منتظر بودم یه صبحانه ای از راه برسه.

معمولا صبحانه کمتر پیدا می شد و مثل نهار و شام زیاد نبود.

شنیدم یه صدای خیلی نزدیک گفت «تخم مرغ، تخم مرغ»...

یه آقای عربی، با کت و دشداشه و دستار قرمز به سر، جلوی یه ظرف بزرگ نشسته بود و یه سبد نونم کنارش بود.

فکر کردم تخم مرغ آبپزه که با نون به زوّار میده.

رفتم جلوش واستادم،

یه نون برداشت و دست بزرگ و سیاهش رو کرد تو ظرف و یه مشت تخم مرغ پخته در آورد و در حالیکه از دستش روغن می چکید گذاشت لای نون و به طرفم دراز کرد!

یه لحظه موندم که بگیرم یا نه؟

توقع این رو نداشتم!

با اصول بهداشتی اصلا سازگاری نداشت...

(اونم منی که تقریبا مراعات می کردم و مثلا برای چای، فقط از اونجاهایی که تو لیوان یکبار مصرف میریختن چای می خوردم...)

اما خب، اگه نمی گرفتم و همینطوری رد میشدم، قطعا بنده خدا ناراحت میشد! و من باعث ناراحتیش می شدم...

این شد که ازش گرفتم و یه «مشکور حبیبی» گفتم و رفتم...

مردد بودم که بخورم یا چی کارش کنم؟! 

که در نهایت خوردم و اتفاقا سر صبحی خیلیم چسبید.

جاتون خالی.

بالاخره تو پیاده روی، باید برای همچین مواقعی هم آماده باشیم...

 

خاطرۀ چهارم: عکس؛ گوشی

 

تنها عکسی که تو سفر اول گرفتم، تو یکی از موکبای بچه های ایرانی بود که عکس فوری می گرفتن. سه تایی واستادیم و عکس گرفتیم و الان نمیدونم سرانجام اون عکس چی شد؟! دست کیه؟! (تازه الان با مرور خاطرات بود که یادم اومد عکسی در کار بوده و إلّا تو سالهای گذشته اصلا یادم نبود. شمارۀ اون رفقا هم تو گوشی قبلی بود که ازم قاپیدن: لینک).

 

سفر دوم هم که خودم بودم و خودم، از اون طرف هم دقیقۀ نود رسیده بودم و شرایط اصلا مهیّای عکس و عکاسی نبود.

 

سفر سوم اما از این جهت کلّا متفاوت بود. انگار هرچی عکس که تو سالهای قبل نگرفته بودمو قرار بود یه دفعه  تو این سفر بگیرم.

البته بازم من عکس نمی گرفتم، «آقا رسول» زحمت عکاسی رو هم می کشیدن. با اون گوشی جدیدی که خریده بودن و کیفیت دوربین عالیی که داشت.

البته این گوشی تو روزهای اقامت در کربلا و بعد از پیاده روی گُم شد و شاید هم...

به هر حال، همۀ عکسامون از دست رفت، جز چندتایی که قبلا به گوشی «آقا سید» ارسال شده بود.

سهم من از اون همه عکس، فقط یکی بود که هنوز دارمش الحمدلله.

 

#اربعین

#خاطره_کده

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۴
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

دومین اربعین

سال دوم، واقعا دلم می خواست برم کربلا، اما به خلاف سال قبل، هیچی جور نبود.

 

حوزۀ علمیه ما به مناسبت ایام اربعین دو هفته رو برای رفقایی که می خواستن برن تعطیل کرده بود و برای اونایی که نمی رفتن، برنامه های درسی دیگه داشتن.

آخرین کلاسی که در طول روز داشتیم، از ساعت 19 تا 19:30 دقیقه برگزار می شد.

هر شب جمعیت کلاس کمتر می شد، چون رفقا یکی یکی یا چندتا چندتا می رفتن برای سفر.

خیلی حسّ غریبی بود، اینکه ببینی جلوی چشمات همه دارن میرن و تو نتونی بری. دلت بخواد اما نتونی!

کارمون شده بود خداحافظی با بقیه و حسرت خوردن و اینکه زیر قبّۀ امام حسین برای ما هم دعا کنید و...

حوزه واقعا خلوت شده بود.

چیز زیادی هم به اربعین نمونده بود.

 

بعضی از رفقا با گذرنامۀ بدون ویزا رد شده بودن و خبرش به منم رسیده بود، بعضیا همون گذرنامه رو هم نداشتن و...

داشتم تحریک می شدم که منم بدون ویزا بزنم به جاده و برم سمت مرز...

صبح رفته بودم حرم امام رضا (علیه السلام).

تو همین فکر بودم که خدایا بدون ویزا برم یا نه؟ اشکال نداره یعنی؟

یه دفعه دیدم آیت الله «مروارید» (از فقهای مشهد که نمایندۀ آیت الله سیستانی هم محسوب میشن) از در مسجد گوهرشاد اومدن تو.

گفتم میرم از ایشون می پرسم. اگه گفتن اشکال نداره، بدون ویزا میرم؛ اگه گفتن داره، صبر میکنم ببینم که چی پیش میاد.

رفتم سلام کردم و گفتم: حاج آقا، به فتوای آقای سیستانی، اگه کسی بدون ویزا بره کربلا حکمش چیه؟ گفتن: ویزا نگرفتن خلاف قوانین جمهوری اسلامی هست یا نه؟ گفتم: آره دیگه خلافه، نمیذارن کسی بدون ویزا رد بشه. گفتن: اگه خلافه، پس جایز نیست. گفتم: یعنی الان من بدون ویزا نرم کربلا. گفتن: نه.

هم ناراحت شدم و هم خوشحال.

ناراحت از اینکه امیدم تا حدی نا امید شد و خوشحال از اینکه کار خلاف شرع انجام ندادم.

 

گذشت...

تو حجره کلافه نشسته بودم که هم حجره ایم اومد.

بعد از یه کمی صحبت گفت: «هادی می خوای بری کربلا؟»

گفتم: «آره خب، ولی الان دیگه خیلی دیر شده، ویزا رو در بهترین حالت دو روزه صادر می کنن،  دو روز هم تا مرز که تو راه باشم، روز اربعین تازه می رسم لب مرز، به پیاده روی نمی رسم».

گفت: «یکی از دوستای من با مادر و خانم و دوتا بچه هاش می خوان راه بیفتن، دو روز دیگه می رسن لب مرز، ویزاشونم قراره من براشون بگیرم و با هواپیما (که داداشم توش کار میکنه) بفرستم اهواز، بعد از فرودگاه بگیرن و برن برای پیاده روی، اگه شمام میخوای که گذرنامه ات رو بده که ویزای دسته جمعی بگیرم و امروز با همینا برو، از مرز هم که رد شدی لازم نیست باهاشون باشی...فلان قدر هم بهت قرض میدم».

فلان قدر هم از جای دیگه رسید و مشکل مالی حلّ شد...

 

خوشحال بودم که حالا خودم می تونستم زیر قبّه برای بقیه دعا کنم...

اون سال واقعا دقیقه نودی به پیاده روی اربعین رسیدم.

رفیقم خیلی زحمت کشید، واقعا خدا خیرش بده.

مدام با هم تلفنی در تماس بودیم و پیگیر کارها بود...

گرچه خودش نیومد، اما کار من و رفیق و خانوادۀ رفیقش رو راه انداخت و دل یه جمعی رو شاد کرد.

 

بعدها تو حدیثی خوندم که:

راوی از امام صادق (علیه السلام) سؤال می کند: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین علیه السلام برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینه هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟

حضرت می فرمایند:

به ازای هر درهمی که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه می نویسد؛

چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی گرداند؛

بلاهایی را که فرود آمده تا به او برسد، از او می گردانَد و از وی دور می کند و مالش حفظ می شود [1].

#خاطره_کده

#چالش_کده

_________________________

[1] «قُلْتُ فَمَا لِمَنْ یُجَهِّزَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَخْرُجْ لَعَلَّهُ تُصِیبُهُ [لِقِلَّةِ نَصِیبِهِ‏] قَالَ یُعْطِیهِ اللَّهُ بِکُلِّ دِرْهَمٍ أَنْفَقَهُ مِثْلَ‏ أُحُدٍ مِنَ‏ الْحَسَنَاتِ‏ وَ یُخْلِفُ‏ عَلَیْهِ‏ أَضْعَافَ‏ مَا أَنْفَقَهُ‏ وَ یُصْرَفُ عَنْهُ مِنَ الْبَلَاءِ مِمَّا قَدْ نَزَلَ لِیُصِیبَهُ وَ یُدْفَعُ عَنْهُ وَ یُحْفَظُ فِی مَالِه‏...»؛ کامل الزیارات، ابن قولویه (قرن3)، ص 123-124.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۱
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات