محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۴۲ مطلب با موضوع «خاطره کده» ثبت شده است

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ق.ظ

اولین اربعین

خاطرۀ اول: اربعین می ری یا نه؟!

 

 

اولین باری بود که می خواستم اربعین برم کربلا، و البته کُلّا اولین سفرمم بود.

اون موقع خیلیا بودن که بدون پاسپورت و ویزا و این چیزا از مرز رد می شدن، اما خب من هم نمی خواستم بی گُدار به آب بزنم، هم از این کارها خوشم نمیومد و هم دفعۀ اولم بود و  دوست نداشتم مشکلی پیش بیاد، این شد که همه چیو از قبل کاملا آماده کرده بودم. از گذرنامه و ویزا گرفته، تا پرچم و کفش و...

فقط مونده بود «کوله».

هرکی می پرسید «اربعین میری یا نه؟!» با اطمینان می گفتم: «آره انشالله» و ته قلبم خیالم راحتِ راحت بود که همۀ کارها مرتّبه و مشکلی پیش نمیاد.

قرار بود با یکی از رفقا بریم (که آخر سر هم نشد با اون بنده خدا برم)؛

کمتر از یک هفته به حرکت مونده بود،

قرار شد یه شب با هم بریم برای خرید «کوله»!

نزدیک حرم (امام رضا علیه السلام) یه نمایشگاهی بود که تولیدات مذهبی داشت و ملزومات سفر اربعین رو هم آورده بودن.

روبروی نمایشگاه یه کوچۀ خلوت و تاریک بود که برای پارک ماشین رفتیم اونجا.

رفیقم می خواست پارک کنه که من پیاده شدم و رفتم با فاصلۀ کمی پشت ماشین قرار گرفتم و به حساب خودم می خواستم فرمون بدم.

چشمتون روز بد نبینه!

پشت سرم یه تیره برق بود!

رفیقم محکم دنده عقب گرفت و زد به من و من بین ماشین و تیر برق گیر افتادم!

محکم زدم به صندوق و داد زدم برو جلو!!

ولی فکر کنم نفهمید چی شده، چون خیلی خونسرد رفت جلو و خدا رحم کرد که دوباره دنده عقب نگرفت...

همینقدر بگم که اگه یه کم محکم تر زده بود، قطعا استخون لگنم شکسته بود!!

وقتی رفت جلو، وِلو شدم کف کوچه.

خیلی درد داشتم، اما تو همون وضعیت فقط می گفتم «الحمد لله»! خدا رو شکر می کردم که اتفاق بد تری نیفتاد.

(تو حالت درازکش احساس می کردم خدا داره بهم میگه: هادی آقا! حواست کجاست؟! فکر کردی همه کاراتو خودت ردیف کردی؟! من اگه نخوام بری نمیشه ها! فقط خواستم که بدونی!)

رفیقم خونسرد، وقتی داشت موبایلش رو چک می کرد اومد طرفم و یه جورایی اصلا تعجّب هم نکرده بود که چرا من کف کوچه خوابیدم!!!

اینجا بود که فهمیدم اصلا نفهمیده چی شده.

گفتم زدی بهم!

که یه دفعه به خودش اومد و به زور می خواست منو ببره بیمارستان...

منم چون می دونستم بیمارستانی نیستم، پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده شدم و...

(تو تعریف کردن این خاطره خیلی ملاحظه کردم و حداقل تاحالا هچ کدوم از اعضای خانواده این ماجرا رو نشنیده بودن!)

 

غُصّم گرفته بود که خدایا، دو سه روز دیگه ما می خوایم بریم پیاده روی!

الان من با این دردی که دارم، می تونم مسیر پیاده روی رو برم یا نه؟!

خلاصه اون سال با سه تا از رفقا رفتیم پیاده روی و خدا شکر مشکلی هم برای راه رفتن نداشتم، اما...

اما از اون سال به بعد، ایام اربعین که می شد، اگه کسی می پرسید امسال می ری یا نه؟! حتی اگه همۀ کارهامم ردیف بود، می گفتم: تا خدا چی بخواد، هیچی معلوم نیست!

و واقعا هم هیچی معلوم نیست! اگه خدا نخواد، شما همۀ مقدمات رو هم به موقعش آماده کرده باشی، نمیشه! و اگه بخواد، شما هیچی هم که آماده نکرده باشی، همه چی خودش جور میشه...

از اون موقع با خودم می گفتم من تا پام به کربلا نرسه و تو جادۀ نجف کربلا نباشم، مطمئن نمیشم که امسال رفتنی ام...

 

خاطرۀ دوم: نماز صبح

 

شب اون طرف مرز بودیم!

(بماند که تو اون شلوغی مرز مهران که خیلیا می خواستن با زور رد بشن، چطوری تونستیم خودمون رو سالم از گیت ها عبور بدیم و با نشون دادن مدارک، بصورت قانونی وارد عراق بشیم)

ماشینای سواری و وَن و اتوبوسای زیادی بودن که زوّار رو سوار می کردن (البته نه مجانی).

مدام صدای «کِربِلا کِربِلا» و «نِجَف نِجَف» گفتن راننده ها به گوش می رسید و ما هم داشتیم می رفتیم تَه صف ماشینا که زودتر بتونیم حرکت کنیم.

خلاصه سوار یه اتوبوس شدیم و راه افتادیم.

اون موقع هنوز داعش تو عراق بود و شهری مثل سامرا تو خطر جدّی بود.

تو مسیر با خودم می گفتم «خدایا، اگه این راننده داعشی باشه و بندازه تو یکی از همین بیابونا و تو دل این تاریکی ما رو ببره تو دل داعشیا چی کار کنیم اون وقت؟!»؛ «هادی! آماده ای سرت رو بِبُرَّن؟!»...

نمیدونستم اگه گیر داعشیا بیفتم، واقعا چه عکس العملی از خودم نشون میدم؟! می تونم سربلند شهید بشم یا...

خلاصه با چند تا آیه و صلوات و دعا منم مثل خیلیای دیگه به خواب فرو رفتم...

 

وقتی از خواب بیدار شدم که رسیده بودیم نجف و اتوبوس داشت نگه میداشت و الحمدلله گیر داعشی ها نیفتادیم.

ولی نمیدونم چرا راننده برای نماز صبح نگه نداشته بود! که اگه نگه میداشت قطعا بیدار می شدیم.

نرم افزارِ «باد صبا» رو که از قبل به افق «نجف» تنظیم کرده بودم، نگاه کردم و چند دقیقه بیشتر به طلوع آفتاب نمونده بود. اصلا نفهمیدم چطوری وضو گرفتم و چه جوری نماز خوندم!!

خیلی حالم گرفته شد. با خودم می گفتم این همه راه برای یه سفر معنوی نیومدیم که نمازمون اینطوری بشه یا خدایی نخواسته قضا!!

تصمیم گرفتم هرجا خواستم برم، اول مطمئن بشم نمازم به مشکل بر نمی خوره، مخصوصا نماز صبح.

 

یادمه تو یه سفر دیگه، صبر کردم که اذون صبح رو بگن و نمازم رو بخونم و بعد سوار ماشین بشم. تو ماشین بودن کسایی که نماز نخونده بودن هر از چند گاهی به راننده می گفتن «الصلاة» و راننده هم می گفت که الان نگه میداره. اما وقتی نگهداشت که فکر کنم نماز اون بندگان خدا قضا شده بود!!

 

یکی از چیزهایی که خیلی باید مراقبش باشیم، مخصوصا تو این سفر مقدّس، حلال و حروم خداست! به هر حال زیارت با همۀ عظمتش، مستحبه و نماز و حق الناس واجب و اون کسائی که ما داریم به امید شفاعتشون این مسیر رو طی می کنیم گفتن که شفاعتشون شامل حال کسانی که نماز رو سبک بشمرن نمیشه! [1]

 

خاطرۀ سوم: قنطرة السلام!!

 

با اون سه تا رفیقم، تو شلوغی ظهر اربعین رسیدیم کربلا! هیچکدوممون تا حالا اربعین کربلا نیومده بودیم!

ازدحام جمعیت غیر قابل تصوّر بود!

تصمیم گرفتم از روبروی حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) جلوتر نرم.

تو قسمت خاکی _ چمنی وسط بلوار نشستم و به بچه ها گفتم من هوای وسایلتونو دارم، اگه می خواین برین جلوتر و بعد بیاین همینجا.

همونجا زیارت اربعین و عاشورا و... رو خوندم و منتظر شدم تا بچه ها برگشتن.

نمیدونستیم چی کار کنیم؟ الان باید واستیم؟ خب کجا واستیم؟ بریم؟ خب کجا بریم؟...

یه چادر راهنمای زائر همونجا بود، گفتیم بریم بپرسیم کِی خلوت میشه که بتونیم بریم زیارت؟

بنده خدا بهمون گفت: امروز که می بینید اینقدر شلوغه، هنوز اربعین نیست! (یعنی بخاطر جریان رؤیت هلال ماه و اینا، تو عراق فردا روز اربعین اعلام شده ولذا) فردا از امروز خیلی شلوغ تره، شما همین امروز برگردین سمت مرز!

ازش پرسیدیم که چطوری بریم جایی که ماشینا هستن؟

به نقشۀ روی میزش اشاره کرد و گفت: شما الان اینجایین، باید برین اینجا که اسمش «قنطرة السلام»ه.

فاصله اش زیاد نبود، و با خودمون گفتیم نهایتا یک ساعت دیگه اونجاییم.

راه افتادیم که برگردیم.

به خاطر شلوغیِ خیابونای منتهی به حرم، ساعتها طول کشید که به اول خیابونی که گفته بود برسیم.

اونجا بود که کامیونهای پُرِ آدم رو می دیدیم که از ته خیابون میان و میرن.

گفتیم حتما ته همین خیابون ماشینا هستن.

وقتی به تهِش رسیدیم، دیدم از ته اون یکی خیابون دارن میان!

وقتی به تهِ اون یکی رسیدیم، دیدیم از تهِ یکی دیگه دارن میان!

و خلاصه هرچی می رفتیم به تهش نمی رسیدیم!!

ساعت 3 ظهر به قصد برگشت حرکت کرده بودیم و الان شب شده بود و اذون می گفتن.

نماز رو خوندیم و به راهمون ادامه دادیم.

جالب اینکه تو مسیر از بعضی نیروهای امنیتی عراقی که می پرسیدیم «قنطرة السلام» کجاست؟ همشون می گفتن «قریب، قریب» (یعنی نزدیکه)، ولی نمیدونم چرا نمی رسیدیم!

احتمالا با ماشین نزدیک بوده، ولی با پای پیاده نه!!

 

خلاصه، بعد از چند ساعت و بعد از طی کردن شاید 20 کیلومتر، رسیدیم به چندتا موکب! (راستی تو این مسیری که اومدیم، هیچ موکبی هم نبود که نفس تازه کنیم)؛ تصمیم بر این شد که شب رو همونجا بمونیم و فردا حرکت کنیم.

فردا صبح راحت ماشین گیرمون اومد و ما رو برد جایی که ماشینای زیادی بودن و مسافرا رو می بردن لب مرز.

نمیدونم همون «قنطرة السلام» بود یا جای دیگه!

 

سوار یه ماشین بزرگتر از نیسان شدیم که مثلا یه چادر هم رو سقفش کشیده بود!

کلی آدم چسبیده بودیم به همدیگه و از شدّت باد و سرما، هرچی داشتیمو کشیده بودیم رو خودمون...

 

بعد از چند ساعت حرکت، راننده یه جا نگهداشت و اومد پایین و با قسم حضرت عباس می گفت که چند دقیقه که پیاده همین جاده رو برین، اتوبوسا هستن و شما رو می برن لب مرز و از این جلوتر نمی تونم برم و...

 

بعضیا می خواستن پیاده بشن که بعضیای دیگه گفتن ما تا گِیتای مرز رو نبینیم از ماشین پیاده نمی شیم، و بقیه هم که دیدن اینطوریه، پیاده نشدن و اصرارها و قسم های راننده هم به جایی نرسید و دوباره سوار ماشین شد و گازش رو گرفت!

 

خلاصه اش اینکه، از اون موقعی که راننده گفت چند دقیقه که پیاده برین، می رسین به اتوبوسا، چند ساعتی با ماشین (اونم با اون سرعت بالایی که اون رانندگی می کرد) رفتیم تا به مرز رسیدیم!!!

نزدیک مرز که شدیم و سرعت ماشین هم که داشت کم می شد، یکی از جوونا کیفش رو برداشت و از عقب ماشین پرید پایین و رفت...

بدون اینکه پول راننده رو بده!!!

شاید رانندۀ بنده خدا، بخاطر مواجه شدن با یه همچین رفتارهایی بوده که می خواست ما رو وسط بیابون پیاده کنه؛ نمیدونم...

 

 

سفر اول با همۀ ماجراهاش تموم شد و با اینکه سخت گذشت، اما سال بعد که رسید، واقعا دلم نمیومد که اربعین کربلا نباشم.

جاذبۀ شخص سید الشهدا (علیه السلام)، مهربونیایی که آدم تو سفر می بینه، از خود گذشتگیهایی که مشاهده می کنه، حس و حال خوبی که همۀ زائرا دارن، شنیدن «هلا بزوّار ابوسجاد» و «هلا بیکم» گفتن موکب دارا، التماسشون برای رفتن به خونه هاشون، مداحی های عربی و فارسی که تو مسیر با هم قاطی می شن، تماشای جمعیت زیادی که هر سال از همۀ جای دنیا میان، چشیدن دوبارۀ طعم چای شیرین و سیاه عراقی و... ، همه و همه باعث میشه که اگه یه بار اربعین کربلا رفته باشی، دیگه به این سادگی ها از دستش ندی.

 

مهمتر از خاطرات:

 

حیفم اومد حالا که صحبت از اربعینه، این رو نگم: اگه فرصت کردین حتما مستند «من یک کاتولیک هستم» رو تماشا کنید. روایت یک مسیحی کاتولیک که مستند سازه و تو پیاده روی اربعین شرکت می کنه. روایت یه غیر مسلمون از اربعین، که اما حسین رو نمیشناسه، خیلی جالب و تأثیرگذاره.

 

از زیباترین قسمت های این مستند جایی هست که تو موکبی مهمونن و از صاحب اونجا (ابوفرات) می پرسن وقتی اربعین تموم بشه چه اتفاقی برای شما می افته؟ و ابوفرات که بغض گلوش رو فشار میده میگه: روز بعد از اربعین روز حزن ماست...، وقتی زائرین از ما جدا می شن اندوه و پریشونی وجودمون رو فرا میگیره...

حسی که به سراغ مسیحی داستان، موقع برگشتش از عراق هم دست میده...

 

مسیحی داستان، با دیدن اربعین میگه: «اونچه در اربعین دیدم، الگویی برای صلح نبود! بلکه الگویی برای «فرا صلح» بود! صلح یعنی کسی به دیگری ظلم نکنه، فراصلح یعنی نه تنها به کسی ظلم نکنی، بلکه به دیگری نیکی هم بکنی. در اربعین نه تنها مردم به هم ظلم نمی کنن، بلکه به هم خدمت می کنن، از پول و جونشون برای خدمت به هم مایه میذارن. قبل از اینکه کسی اعلام نیاز کنه، بقیه نیازش رو برآورده می کنن و این یعنی فراصلح... هیچ کس از کسی که بهش خوبی می کنه توقع جبران نداره بلکه همه برای «حسین» این کار رو می کنن...ما غرب زده شدیم... اربعین یک الگوی فرا صلحه که می تونه همه مشکلات، جنگها و منفعت طلبیها رو پایان بده...یک تجربۀ موفق، موفقیتی که هر سال داره بیشتر و بزرگتر میشه؛ اونجا کسی نگفت تو کاتولیکی و ما مسلمان؛ اربعین یک الگوی ضدّ نژاد پرستیه! یک مهربانی محض؛ باید به اصل خودمون برگردیم...به حسین، به مسیح!»

پیشنهاد می کنم تماشای این مستند زیبا و جذّاب رو از دست ندین.

 

بعدا نوشت:

یکی از شرایط شرکت در چالش «بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین حسینی»، گذاشتن عکس از سفر بود.

تو هیچ کدوم از پُست هایی که فرستادم عکس نذاشتم، لذا امیدی هم به برنده شدن نداشتم، امّا با رأی شما، پست «اولین اربعین»، تونست که برندۀ جایزۀ مردمی بشه [لینک].

 

#خاطره_کده

#چالش_کده

#پیشنهاد_کده

_________________________

[1] « لا تَنال‏ُ شَفاعَتُنا مَنِ استَخَفَّ بِالصَّلاة»، الوافی، ج20، ص 637.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۰
محمد هادی بیات
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ

خونتون جِنّ نداره؟! (15+)

خیلی بچه تر بودم؛

تو خونه یه کلید برق بود که پشت کمد قرار گرفته بود و دست کسی بهش نمی رسید؛

به عبارت دیگه: چون هیچوقت اون لامپ رو روشن نمی کردیم، مهم نبود که جلوش کمد باشه.

یه روز که از بیرون بر می گشتیم خونه، در کمال ناباوری دیدیم که اون لامپه روشنه!!!

خب، دزد که نیومده بود، اگر هم میومد، هیچوقت اون لامپ رو نمی تونست روشن کنه و اصلا نمی دونست کلیدش اونجاس!!

یه روز دیگه هم تلوزیون روشن شده بود!!!

 

کار کی می تونست باشه؟

اولین گزینه ای که به ذهنتون می رسه کیه؟

لابد «أجنّه»؟!!

 

خلاصه منم تو عالَم بچگی، تا چند وقت هول و وَلای اینو داشتم که تو خونه جنّ هست و اینا...

 

(کاری به این ندارم که آیا اجنّه اساسا می تونن چنین دخل و تصرفهایی در عالَم ما داشته باشن یا نه. مطلب دیگه ای می خوام عرض کنم)...

 

تو وجود خیلی ها همیشه ترس از جنّ بوده و این ترس بعضی وقتا به سراغشون میاد، مثلا بعضی شبها، موقع تنهایی و...

اما می خوام یه حرف مَگو به شما بزنم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۲
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ

تفسیر کشاورزِ راننده تاکسی!

همسایه ای داریم که «کشاورزه» و گاهی «مسافر کشی» هم می کنه.

یه روز داشتیم مسیری رو با هم می رفتیم. مطلبی گفت که خیلی خوشم اومد و ذوق زده شدم و با خودم گفتم حتما باید این رو بنویسم؛ گفت:

 

«من کشاورزم!

وقتی که ما آب تو زمینمون ول می کنیم، تا چند روز بعد اثر آب هست، یعنی زمین و جوبای اطرافش گِله؛ و خب چند روزی طول می کشه که دوباره مثل روز اولش سفت و خاکی بشه.

با خودم فکر می کنم می بینم تو ماجرای حضرت موسی (علیه السلام)، که با اعجاز الهی دریا شکافته شد؛ یه معجزۀ دیگه هم اتفاق افتاده که ازش حرف نمی زنن!

اونم اینکه وقتی دریا کنار بره، طبیعتا کفِش خیسه!

میلیونها سال این حجم عظیمِ آب روی این زمین بوده، پس این زمین خیلی خیلی گِله و  بنی اسرائیل نمی تونن اینطوری ازش رد بشن!

پس حتما خدا کف دریا رو هم براشون خشک کرده و اونا راحتِ راحت رد شدن...»

راست می گفت؛ طبیعتا این اتفاق باید افتاد باشه.

اما چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که چرا من که این همه تا حالا ماجرای حضرت موسی (علیه السلام) و فرعون رو شنیدم و خوندم، تا حالا به این نکته دقت نکرده بودم؟!!

 

یکی از اساتیدم حرف جالبی می زد؛ می گفت:

«گاهی شما یه چیزی از آیه ای می فهمی که تا حالا کسی اون رو نفهمیده بوده، حتی مفسّرین بسیار بزرگ!»

 

قرآن برای همۀ ما، با هر سنّ و سواد و زاویۀ دیدی که داشته باشیم مطلب داره...

 

بعدا نوشت:

البته خود قرآن به این مطلب تصریح کرده. اونجا که میفرماید:

«وَ لَقَدْ أَوْحَیْنا إِلى‏ مُوسى‏ أَنْ أَسْرِ بِعِبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقاً فِی الْبَحْرِ یَبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشى‏» [1]:

و همانا به موسى وحى کردیم که: بندگانم را شبانه [از مصر] حرکت بده، و براى آنان راهى خشک در دریا قرار ده که [در آن موقعیت‏] نه از رسیدن فرعونیان بترسى و نه از غرق شدن بهراسى.

#خاطره_کده

_________________________

[1] طه: 77.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۵۹ ب.ظ

گوشیمو قاپید!!

بعضی دیالوگها هست که تو بیشتر فیلمای ایرانی تکرار میشه، مثل:

«یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟»

«کدوم بیمارستان؟»

«من تاحالا پام به کلانتری باز نشده» و...

 

منم تا چند روز پیش پام به کلانتری باز نشده بود، ولی تو یک روز، 5 بار پام به کلانتری باز شد.

ماجراش می تونه برای شما هم مفید و هم جالب باشه:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۹
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۹ ب.ظ

چطوری هم مباحث؟؟

من تو این حوزه درس می خوندم، آقا رضا تو حوزه ای که با ما یک کوچه فاصله داشت.

به مناسبتی با هم آشنا شدیم؛ اما از این آشنایی خاطرۀ بدی تو ذهن من موند و خلاصه رضایتی از این آشنایی نداشتم،

گاهی هم که همدیگه رو می دیدیم، سلام و علیکی می کردیم.

 

چند سال گذشت، رفته بودم «دانشگاه رضوی» برای مصاحبۀ ورودی،

بیرون سالن نشسته بودم که یه دفعه آقا رضا هم اومد و همدیگه رو دیدیم وگفت: «چطوری هم مباحث؟»،

با خنده جواب سلام دادم و احوالپرسی کردم، ولی از واژۀ «هم مباحث» اصلا خوشم نیومد و استقبالی از این حرف نکردم، (بعدها آقا رضا بهم گفت که فهمیدم از حرفم خوشت نیومد).

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۹
محمد هادی بیات
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۰ ق.ظ

گرفتی؟ گرفتم!

یکی از اساتیدمون تعریف می کردن که:

«اوایل دوران طلبگی بود. یه شب بدون اینکه برنامه ریزی قبلی داشته باشم، بدون اینکه ساعت کوک کرده باشم، سحر از خواب بیدار شدم و حال عجیبی داشتم. انگار دلم می خواست نماز شب بخونم. یه نماز شبی خوندم که تا اون موقع سابقه نداشت. خودمم تعجب کرده بودم که امشب من چِم شده!؟!

فردا دوباره همین اتفاق افتاد. پس فردا هم همینطور و من یقین داشتم یه اتفاقی افتاده و الاّ من آدمی نبودم که بتونم اینطوری برای نماز شب پاشَم و اینقدر با سوز و اشک و حال نماز بخونم.

گذشت؛ چند وقت بعد یکی از اساتیدم رو دیدم و ایشون گفتن فلانی سه روز رفته بودم کربلا، زیر قبّۀ امام حسین (علیه السلام) برات دعا کردم، گرفتی؟ گفتم آره، گرفتم!»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۳۰
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ب.ظ

اولین ها!

فرودگاهها، جزء زیبا ترین و تمیزترین مکانهای هر کشوره، حتی اگه اون کشور جنگ زده و عقب مونده هم باشه، بازم فرودگاههاش رو خوب میسازن.

می دونید چرا؟

چون معمولا مسافرای خارجی با هواپیما سفر می کنن و «فرودگاه» اولین نقطه از اون کشوره که می بیننش و اولین تصویری که می بینن خیلی می تونه تو ذهنیت اونها از اون کشور تأثیر گذار باشه.

 

یا مثلا کتابای داستان و رمان، معمولا اولش رو خیلی جذاب و هیجانی شروع می کنن که مخاطب کتاب رو زمین نذاره و تا تهش بخونه...

 

اساسا همیشه «اولین ها» همین حالت رو دارن.

خاطره ای که می خوام تعریف کنم مربوط به همین مسئله است:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۸
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۲۴ ب.ظ

قدرت معنویّت

[تو مطلب قبلی (نینجاهای امام زمان) خاطره ای از دوران رزمی کار کردنم نوشتم و اینکه لازم نبوده به عنوان یِ طلبه، بصورت حرفه ای دنبال ورزش باشم که ممکنه برای بعضی ها سوال شده باشه چرا؟! که الان بهش می پردازم]

 

هممون ماجرای جنگ خیبر و کندن درِ قلعه توسط امیرالمومنین (علیه السلام) رو شنیدیم، اما نکته ای که ممکنه کمتر شنیده باشیم، فرمایشی از خود حضرت در توصیف این حرکت خارق العاده است.


امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: 

آن نیرو و توانی که با آن درِ قلعۀ خیبر را از جا کندم و به اندازۀ چهل ذراع به پشت سر خود انداختم، نیروی بدنی در اثر خوردن غذا نبود. آن نیرو از قدرت ملکوتی و تأییدات الهی بود و از جانی نشئت می گرفت که با نور خدا روشن شده بود...

«...ما قَلَعتُها بِقُوَّةٍ بَشَرِیَةٍ وَ لکِن قَلَعتُها بِقُوَّةٍ إلهِیَةٍ و نَفسٍ بِلِقاءِ رَبِّها مُطمَئِنَةٍ رَضِیَةٍ...» [1]

 

و اساسا آیا چنین نیرویی با نان جویی که امیرالمومنین (علیه السلام) تناول می کردن مگه به دست میاد؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۴
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۴ ب.ظ

نینجاهای امام زمان!

اوایل دوران طلبگی بود،

با یکی از رفقا به این نتیجه رسیده بودیم که وقتی آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) تشریف بیارن، چون یِ مدتی جنگ میشه، به نیروی نظامی هم احتیاج دارن، 

پس خوبه در کنار درس و بحث، بصورت حرفه ای یِ ورزش رزمی رو هم پیگیری کنیم،

این شد که سر از «نینجوتسو» (یا همون نینجا) در آوردیم.

انصافا هم چون هدفمون مقدّس بود، به سختی تلاش می کردیم،

طوری که پیشرفتمون توی سه ماه، به اندازۀ پنج شش ماه بقیه بود (به گفتۀ خود سنسی).

 

یادمه که هر وقت سنسی میگفت: «کی داوطلب میشه که...» هنوز حرفش تموم نشده بود که من داوطلب بودم!!

یا می خواست مبارزه بندازه، 

یا می خواست 180 درجه باز کنه،

یا هرچیز دیگه ای، 

[که خودش داستان مفصلی داره]

 

خلاصه، برام مهم بود که چون یِ هدف مهم و مقدّس دارم، باید از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده کنم. 

 

گرچه بعدا فهمیدم از اساس این حرکت ما کار درستی نبوده (که إن شاء الله تو یِ مطلب دیگه توضیح میدم چرا)، ولی جدیّت اون روزها رو خیلی دوست داشتم.

 

چقدر خوبه که اگه برنامه ای برای خودمون ریختیم، اگه هدفی داریم که فکر می کنیم درسته، خب تو انجامش جدّی باشیم و فرصتها رو هدر ندیم.

 

گاهی ما برنامه ها و اهداف خیلی خیلی خوبی داریم، ولی تلاشی که می کنیم اصلا متناسب با اون برنامه و هدف نیست.

#طلبه_کده

#خاطره_کده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۴
محمد هادی بیات
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۱۴ ب.ظ

ماجرای شگفت انگیز!

بدون شک یکی از بهترین اتفاقاتی که تو دوران کودکی برام افتاد، این ماجراییه که می خوام براتون تعریف کنم:

 

«یکی از روزهای خدا بود که من و بابام دوتایی با هم رفتیم کوهپیمایی. یادم نیست که اون موقع مدرسه می رفتم یا نه، ولی هرچی که بود خیلی بچه بودم. نهایتا اول ابتدایی.

تو مسیر که می رفتیم بابام یه داستانی رو در مورد «حق النّاس» برام تعریف کرد که همونجا فی المجلس مو به تنم سیخ شد!!

الان که داستان رو براتون تعریف کنم، شاید بگید آخه چرا این داستان رو برای بچۀ کوچیک تعریف کردن؟! 

ولی اینقدر روی من تأثیر گذار بود که از اون به بعد خیلی روی حق و حقوق مردم دقت می کردم. 

نمونه کوچیکش اینکه کلی از شاخه های درخت انار همسایه مون اومده بود تو حیاط ما و انارش به آدم چشمک می زد، اما اصلا بهشون نگاه هم نمی کردم، چه برسه که بخوام بکنم».

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۴
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

دفترچۀ فراموش شده

سالها پیش یه عادت خوبی داشتم، 

همه چیو می نوشتم،

درد دل هام رو می نوشتم، 

از خودم ناراحت بودم می نوشتم،

برنامه ها رو می نوشتم،

آرزوهامو می نوشتم،

با خدا توش حرف می زدم،

خودمو دعوا می کردم،

و...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۶
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

پاتوق مارمولکا!!

بنده خدایی یِ خاطره جالب از دوران کودکیش تعریف میکرد:

 

«دستشویی خونمون، دیواراش سیمان سیاه بود و چندتا حفره و سوراخ هم کنار لوله ها داشت که شده بود پاتوق مارمولکا!!

گاهی هم سوسک های بزرگی تو دستشویی پیدا میشد!!

خلاصه منم به همین خاطر خیلی از دستشویی رفتن می ترسیدم و تا جایی که می تونستم دستشوییمو نگه میداشتم و بعدشم با کلی ترس و لرز و سر و صدا می رفتم دستشویی که مارمولکا نیان بیرون!!

بعدها فهمیدم که دیر دستشویی رفتن چقدر برای بدنم ضرر داشته، چون باعث «یبوست» میشه و در روایات طبی یبوست به عنوان مادر بیماری ها معرفی شده [1]، چون باعث میشه مواد سمی و زائد که باید هرچه سریعتر از بدن دفع بشن، ساعتها در بدن بی خود و بی جهت باقی بمونه!!»

 

پدر و مادرای محترم، اگه خودتون از این جک و جونورا نمی ترسین، ولی می بینید بچه می ترسه، بجای اینکه بهش بگین سوسک و مارمولک که ترس نداره!!خب دستشویی رو درست کنین.

 

چند وقت پیش یه کارشناس تو تلوزیون میگفت: عکسای قشنگ تو دستشویی بزنید، یا با بازی بچه رو ببرید دستشویی که دستشوییشو نگه نداره».

یاد این بنده خدا افتادم...

#خاطره_کده

#خانواده_کده

_______________________________________

[1] طب الرضا، ترجمه صادقی، ص200.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات