محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ق.ظ

آخه فقط 50 روزه که...

بعد از یک ماه از آغاز سال تحصیلی،

قرار بود از طلبه های پایه اوّل، امتحان شفاهی بگیره.

خیلی استرس امتحان داشتن و مدام ازش سؤال می پرسیدن که: استاد امتحان سخته؟! استاد چطوری امتحان می گیرید؟ استاد...

تک به تک وارد اتاق می شدن و 10 تا 15 دقیقه ای امتحان طول می کشید.

برای اینکه استرس بچه ها کم بشه و راحت تر بتونن جواب بدن، اوّل که وارد می شدن یه قدری باهاشون صحبت می کرد؛ از اوضاع و احوال، از اینکه دلشون برای خانواده تنگ شده یا نه؟ روابطشون با دوست و رفیقهای جدیدشون خوبه یا نه؟ درسها براشون سخته یا راحت؟ حسّ و حال مطالعه و مباحثه دارن یا نه؟ و...

...

یکی دو سالی از بقیه بچه ها بزرگتر بود و البته قیافه جا افتاده تری هم داشت؛ از نوجوانی در اومده بود و برای خودش جوانی شده بود.

از جنوب کشور اومده بود «مشهد» و تو این یک ماه، فرصتی دست نداده بود که سری به خانواده اش بزنه.

...

ـ دلت برای خانواده ات تنگ شده؟

(در حالیکه توقع داشت جواب بده: نه خیلی...)

گفت: آره، خیلی! مخصوصا برای مادرم. آخه فقط 50 روزه که از دنیا رفته...

و چشمانی که می رفت به اشک بنشینه...

و جوانی که بدون بدرقۀ مادرانه، راهی دیار غربت شده بود...

...

یاد روزی افتاد که خودش می خواست وارد حوزه بشه!

مادرش رفته بود «کربلا»؛

وقتی که از پدر خداحافظی می کنه و با چمدون از خونه خارج میشه، جای خالی مادر رو خوب حسّ میکنه و قطره اشکی ناخواسته بر گونه اش جاری می شه...

اما این کجا و آن کجا!؟

 

#خاطره_کده

#طلبه_کده

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۹
محمد هادی بیات

بهترین مطالب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
محمد هادی بیات