محمدهادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۰۵ ب.ظ

راننده تپسی باحال

توی حالت عادیش تَپسی برای شهرستان خیلی بد گیر میاد، وای به حال الآنی که یک ساعتم از شب گذشته.

طرف قبول می‌کنه، بعد زنگ می‌زنه می‌گه رفت و برگشت می‌خوای بری؟ وقتی می‌گم نه! میگه پس کنسل کن! یا فلان قدر بیشتر اگه می‌دی بیام.

 

تپسی پلاس زدم که کرایه‌اش بیشتره و یه آقایی سریع قبول کرد.

خوشحال شدم.

 

+ سلام داداش جان. من سر عمّار 2 وایستادم.

ـ علیک سلام. تا 2 ـ 3 دقیقه‌ی دیگه می‌رسم.

 

سرم تو گوشی بود که یه 206 مشکی رسید.

عقب سوار شدم و کیف و وسایلم رو گذاشتم سمت چپ.

 

ـ ببخشید کارت شناسایی همراهتون هست؟

+ آره، اتفاقا شناسنامه‌ام توی کیفمه. 

 

چراغ قوۀ موبایلو روشن کردم و توی کیف شلوغ پلوغ دنبال شناسنامه گشتم.

 

+ ایناهاش. خدمت شما.

ـ بله، درسته. ببخشید، آخه اکثر مواقع طرف ماشینو برای دیگران میگیره...

+ خواهش می‌کنم، نه بابا طوری نیست...

 

دقیق یادم نیست ولی خیلی سریع دیدیم که انگار می‌تونیم هم‌صحبت‌های خوبی برای هم باشیم...

 

+ببخشید من عقب نشستم. چون از ظهر مشغول اسباب‌کشی بودم، عطرمم همراهم نیست، گفتم شاید بوی عرق بدم شما اذیت بشین.

ـ نه بابا چه اذیتی. اگه جلو راحت‌ترین نگه میدارم بیاین جلو.

 

زد بغل تا برم جلو بشینم. توی همین فاصله یه شیشه عطر از داشبور در آورد گفت خدمت شما. 

 

+ ببخشید، هزینه سفر براتون واریز شد؟ چون پیامکش برام نیومد.

ـ بله واریز شد. عجله‌ای هم نبود :))

 

چندتا پیس زدم و عطر رو برگردوندم و رفتم جلو نشستم.

 

ـ آره جلو بهتره. کمربند رو هم می‌تونید ببندین، صحبتم که می‌کنیم راحت تریم.

 

تو فرودگاه مشهد کار می‌کرد. تپسی هم بیشتر مشهد ـ نیشابور مسافر می‌زد نه داخل شهر.

 

یه کلّه تا دم خونه با هم صحبت کردیم.

 

موقع پیاده شدن گفت فکر کنم اولین باری بود که از مشهد به نیشابور مسافر می‌زنم و نمی‌فهمم که این فاصله کی طی شد :)

منم از هم‌صحبتی باهاش واقعا لذت بردم. کلا آدم خوش‌مشربی بود.

 

+ داداش این تسبیح با دونه‌های خرما و سنجد درست شده. یادگاری باشه برای شما :)

ـ ممنون از محبتت. خیلی وقت بود هدیه نگرفته بودم.

 

احترام کرد و موقع پیاده شدنم، از ماشین پیاده شد و منم شرمنده‌اش شدم.

 

+ بدون تعارف شام در خدمتتون باشیم.

ـ نه دیگه ممنون. باید برم مادرم تنهاست.

+ آهان. راست گفتی. یادم نبود. (قبل‌ترش گفته بود که با مادرش زندگی می‌کنه)

 

شماره‌اش رو ذخیره کردم و قرار شد که جمعه هم خودش بیاد دنبالم...

 

 

پ.ن: فقط خواستم مثل قبلَن‌ها بنویسم...

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۲۵
محمد هادی بیات

نظرات (۱)

ظاهرش رو هم کاش توصیف می کردین. چه شکلی بود؟ مذهبی بود؟ معمولی بود؟ 

+ حالمون خوب شد، دمتون گرم.

پاسخ:
ممنون آقای عین :))

تیپ معمولی جوونای امروزی رو داشت.
شلوار لی و تی شرت آستین کوتاه.
موی کم پشت و یه ته ریش خیلی ریز.
خودشم که گفت خیلی مذهبی نیستم.
اما معلوم بود که احترام زیادی برای مادرش قائله.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
محمدهادی بیات