محمدهادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۱۴ ق.ظ

عاشق چیه این بودیم؟!

زیاد دیدم پدر و مادرهایی که از عکس های روزهای اول تولد بچشون خوششون نمیاد و حتی بعضا اصلا نگاهشون هم نمی کنن و میگن ما عاشق چیه این بودیم آخه!؟

چرا اینو میگن؟

خب چون الان خیلی بهتر از اون موقع است.

 

خدایا، به ما کمک کن طوری زندگی کنیم که وقتی به گذشته مون نگاه کردیم، از خودمون بدمون نیاد...

#دل_کده

#توییت_کده

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۶:۱۴
محمد هادی بیات

چند روز پیش یکی از بزرگواران وبلاگ نویس، پیامی برای بنده فرستادن که به نظرم رسید اگه بصورت عمومی در موردش صحبت کنم بهتر باشه.

ایشون مطلبی خونده بودن که محتواش این بود که اساسا اسلام زن رو موجودی ناپاک و پلید میدونه...

در بخشی از اون مطلب اومده: «... در کتاب مصباح الانوار از حضرت امام محمّد باقر (ع) و آن حضرت از پدران بزرگوارش نقل نموده که فرمودند: همانا فاطمه (س)، دختر محمّد (ص)، «طاهره» نامیده شد به خاطر اینکه از هر عیب و نقصی پاک بود و همچنین پاک و بَری بود از هر پلیدی و فحشایی و همچنین هرگز حیض و نفاس را ندید.(مجلسی - بحارالانوار - ج۴۳ - ت قائم‌فرد - ب۲ر۲۰).

همون‌طور که می‌بیند اینجا داره می‌گه چون فاطمه پاک و به نوعی قدیسه و از هر «عیب» و «نقص» و «پلیدی» و «فحشا» «پاک» هست بنابراین حیض هم نمی‌بینه. پس حیض ناشی از عیب و نقص و پلیدی و فحشا و ناپاکی داره. البته توی یه روایت دیگه هم فاطمه و مریم رو بتول معرفی می‌کنند و در تعریف بتول باز هم از همین تعابیر استفاده می‌کنند و تهش به این می‌رسند که این دو زن قدیس حیض نمی‌بینند. وقتی توی لایه‌های مختلف این فرهنگ دقیق بشیم می‌بینیم هنوز هم اون نگاه پلیدانه و منحوس به قاعدگی جایی نرفته...»

 

بعد از فرستادن این مطلب، دو تا سؤال پرسیده بودن:

  1. آیا از لحاظ دینی این طرز تفکر درسته ؟
  2. چرا ما احکامی در این باره نداریم که مثلا کسی نباید با لباسی که خونی شده وارد مسجد بشه ، اما درباره «زنانِ قاعده» این حکم رو داریم؟ ( منظورم اینه که اگه غرض از این حکم نجس بودن "خون" بوده چرا همچینه؟!)

 

غرض ردّ این شبهه و پاسخ به این سؤالاته که البته لازمه چند نکته رو قبلش یاد آوری کنم، که در موارد مشابه، می تونه مفید باشه:

(پیشاپیش از طولانی بودن مطلب عذرخواهم)

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۴
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۴ ق.ظ

اگه برگردم...

* دانش آموز یا دانشجویی که یک سال تحصیلی رو به بطالت سپری کرده و حالا که ایام امتحانات شده، عمیقا دلش می خواد برگرده اول سال و از همون اول درسها رو سفت و سخت و محکم بگیره و با خودش می گه حتما از سال بعد بهتر درس می خونم...

* کسی که بخاطر بی احتیاطی و تصادف، اعضای خانواده اش رو از دست داده و الان خودش هم گوشۀ بیمارستانه، حتما با خودش می گه دیگه با بی احتیاطی رانندگی نمی کنم و عمیقا دلش می خواد که زمان برگرده و از اون گردنه با احتیاط عبور کنه...

* کسی که به خاطر انتخاب نادرست، حالا می خواد از همسرش جدا بشه، دلش می خواد زمان برگرده و این انتخاب رو نکنه و با خودش می گه قطعا تو انتخاب بعدی بیشتر دقّت می کنه و به حرف دلش گوش نمیده...

* وقتی یه اعدامی رو دارن می برن پای چوبۀ دار، قطعا از کاری که کرده پشیمونه و آرزوش اینه که برگرده و دیگه مرتکب جنایتی نشه...

 

می بینی؟!

بارها و بارها تو زندگی، خطاها و اشتباهاتی از ما آدما سر میزنه که ته دلمون می گیم: اگه فرصت جبرانش رو پیدا کنم، حتما درستش می کنم! اگه برگردم دیگه این اشتباه رو تکرار نمی کنم و...

امّا سؤال:

چند درصد این افراد، اگه فرصت جبران پیدا کنن، واقعا جبران می کنن؟!

اگه بعدا دوباره تو شرایط مشابه قرار بگیرن، دیگه اشتباه نمی کنن؟!

(این سؤال تو ذهنت باشه، به جوابش می رسیم)

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۵:۵۴
محمد هادی بیات
جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۴۲ ق.ظ

ای مهربان تر از...

اگه شما یه وسیله ای رو تا حالا نداشتین و حالا تازه خریدینِش، قطعا براتون جدیده و لذت داره و بهتر از اونی که همیشه اون رو داشته ازش استفاده می کنید و قدرش رو می دونید.

مثلا اگه شما تو خانواده ای متولّد شده باشین که از اول «خونه» و «ماشین» و... داشتن، هیچ وقت طعم خونه دار و ماشین دار شدن رو حس نمی کنید، اما کسی که یه عمر مستأجری و بی ماشینی کشیده و حالا تازه خونه دار و ماشین دار شده، خیلی بهتر می فهمه که چی به دست آورده.

...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۵:۴۲
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ب.ظ

سومین اربعین

تو این روزها، شاید بهترین چیز برای تسکین دلهای داغدار از جاماندگی، مرور همین خاطراتی باشه که برامون به یادگار مونده.

از سفری که وقتی توشی، شاید اینقدر سختی بکشی که از اومدنتم پشیمون بشی، اما وقتی اربعین بعدی از راه می رسه، با خودت میگی: نه، نمی تونم کربلا نباشم...

 

خاطرۀ اول: شبی در بصره

 

(سه نفری) از مرز شلمچه رد شدیم.

قرار شد منزل یکی از عراقیها شب رو مهمون باشیم و فردا صبح حرکت کنیم سمت نجف.

سوار یه وَن شدیم که ظاهرا یه آقایی اون رو کرایه کرده بود تا زائرا رو ببره خونش.

تو دو سفر قبلی تا حالا مهمونِ خونۀ کسی نشده بودم. هرچی در مورد مهموانوازی عراقی ها می دونستم فقط شنیده هام بود.

یادم نیست چقدر طول کشید تا رسیدیم.

خونشون تو منطقۀ خیلی محرومی بود.

کوچه ها همه خاکی و اصلا مشخص نبود سر و تهشون کجاست! انگار که اول خونه ها رو ساختن، بعدا گفتن راستی اگه کوچه هم داشته باشیم چیز بدی نیست!

یه حیاط کوچیک و چند تا اتاق دور و بر اون، کلّ منزل میزبان بود.

زوّار رو به اتاق گوشۀ حیاط هدایت کردن.

اتاقی نه چندان بزرگ، با دیوارهای کچ خاکی.

یه کم با بچه های صاحبخونه و بقیۀ زائرا صحبت کردیم و از ماجراهای خودمون گفتیم و شنیدیم.

یکی از پسرای میزبان که بهش میومد نهایتا 16 سالش باشه، عقد کرده بود و قرار بود بعد صفر عروسی کنن،

دختر کوچولوی صاحبخون (رقیۀ 5 یا 6 ساله) حسابی با زائرا رفیق شده بود و اونام ازش عکس یادگاری می گرفتن و...

...

یه شب و صبح بیشتر اونجا نبودیم.

موقع شام و صبحانه، سفره رو برای ما مفصّل پهن می کردن و خودشون می رفتن تو اندرونی تا ما راحتِ راحت باشیم و تعارف نکنیم، بعد میومدن که اگه کم و کسری هست برامون بیارن یا اگه غذا خوردنمون تموم شده سفره رو جمع کنن.

صبحش که خواستیم بریم سمت نجف، متوجه شدیم که این خانواده یه دختر معلول یا مریض (دقیق یادم نیست) تو خونه دارن که به همۀ زائرا می گفتن برای سلامتیش دعا کنن، مخصوصا به مایی که وقتی ازمون می پرسیدن کجایی هستین؟ می گفتیم «مشهد الرضا»...

دوباره برای هممون ماشین گرفتن و کرایه اش رو هم حساب کردن تا ما رو برسونه گاراژ.

 

با همۀ این مهمون نوازی ها، نمیدونم چرا بعضی از ایرانیا فکر میکردن که عراقیا وظیفشونه که این کارها رو بکنن! یه جورایی انگار طلبکار هم بودن و بعضا حتی بَدِ اونها رو هم میگفتن!! هیچ وقت نفهمیدم فازِ این جماعت چیه؟! حس عجیب نمک خوردن و نمک دان شکستن بهم دست می داد!

 

خاطرۀ دوم: پیادۀ روی سبک

 

این دفعه قرار بود بعد از اقامت یکی دو روزه تو نجف، با ماشین بریم کربلا (که شب جمعۀ کربلا رو درک کرده باشیم)، بعد یه جایی پیدا کنیم و وسایلمونو بذاریم اونجا، دوباره برگردیم نجف، تا تو پیاده روی شرکت کنیم.

تو کربلا با مسئول یه حسینیۀ کوچیک صحبت کردیم. اولش بنده خدا فکر کرد می خوایم تو حسینه اش اسکان داشته باشیم که گفت ظرفیت ندارن، بعد بهش فهموندیم که می خوایم کوله هامون رو بهش امانت بدیم تا بریم پیاده روی و برگردیم، همین.

قبول کرد.

وسایل ضروری رو تو یه کوله گذاشتیم که تو مسیر همراهمون باشه و نوبتی حملش کنیم، و دو تا کولۀ دیگه رو امانت دادیم به صاحب حسینیه و برگشتیم نجف.

 

پیادۀ رویِ خیلی راحتی بود. بیشتر وقتا هم «آقا رسول» زحمت کوله رو می کشید. خودش مایل بود که این کار رو بکنه. خدا خیرش بده.

رسیدیم کربلا،

اما اون حس و حالی که تو دو سفر قبلی موقع رسیدن به کربلا بعد از پیاده روی داشتم رو نداشتم،

نمیدونم،

شاید به خاطر این بود که دو سه روز قبلش کربلا بودم،

شایدم به خاطر اینکه تو مسیر اذیت نشدم،

نه پاهام تاول زد و باد کرد، نه از کَت و کول افتادم، نه آفتاب سوخته شدم و...

هرچی بود، با خودم گفتم دیگه این کارو تو سفرهای بعدی انجام نمیدم...

قبلش نمی رم کربلا و کوله ام رو خودم به دوش می کشم...

از اون موقع تا حالا، هنوز قسمتم نشده برم کربلا...

اللهم ارزقنا...

 

خاطرۀ سوم: صف بی صف!

 

گاهی تو مسیر پیاده روی، با صف های بسیار طولانی مواجه می شدیم!! وقتی حرکت می کردیم به جلو، متوجه می شدیم که این همه آدم تو صف «کباب ترکی» یا «مرغ بریون» یا «کوبیده» و «جوجه» و غذاهای اینطوری واستادن.

 

اصلا خوشم نمیومد که بخاطر غذا تو صف واستم، اونم صفهایی به این طول و درازی...

از این گذشته، این کار رو با روح سفر ناسازگار می دونستم!

درسته که اون میزبان عراقی می خواد برای زوّار کم نذاره، اما به هر حال ما داریم با پای پیاده، جا پای کاروانی میذاریم که بهشون غذا نمیدادن تا بچه هاشون از فرط گرسنگی به مردم شهرها و آبادیها دست دراز کنن، (که البته داغش رو به دل دشمن گذاشتن)، درست نیست که من هر وقت غذایی دیدم و حتی اگه گرسنم نبود بگیرم و برای هر غذای لذیذی تو صف واستم و...

 

برای همین تصمیم گرفتم که از جایی غذا بگیرم که یا اصلا صف نداره، یا اگه بود صفش خیلی کوچیک باشه تا معطّل نشم.

به همین خاطر، معمولا غذاهای ساده تر نصیبم میشد، مثل «فلافل» و «قیمه عراقی» و «لب لبی» و «نون داغِ خالی» و...

 

گاهی وقتا هم البته اتفاقات جالبی می افتاد.

مثلا داشتم تو لاین سمت چپ (که خلوت تره) حرکت می کردم که یه آقایی، کارتن به سر از سمت راست اومد و یه کم جلو تر از من واستاد و کارتونشو گذاشت زمین و بلند داد زد: «پیتزا پیتزا، زائر پیتزا»...

یه پیتزا ازش گرفتم و ردّ شدم و به عقبم که نگاه کردم دیدم زن و مرد دورش حلقه زدن...

 

یه بارم سر صبح که هنوز هوا گرگ و میش بود تو همون سمت راست حرکت می کردم و منتظر بودم یه صبحانه ای از راه برسه.

معمولا صبحانه کمتر پیدا می شد و مثل نهار و شام زیاد نبود.

شنیدم یه صدای خیلی نزدیک گفت «تخم مرغ، تخم مرغ»...

یه آقای عربی، با کت و دشداشه و دستار قرمز به سر، جلوی یه ظرف بزرگ نشسته بود و یه سبد نونم کنارش بود.

فکر کردم تخم مرغ آبپزه که با نون به زوّار میده.

رفتم جلوش واستادم،

یه نون برداشت و دست بزرگ و سیاهش رو کرد تو ظرف و یه مشت تخم مرغ پخته در آورد و در حالیکه از دستش روغن می چکید گذاشت لای نون و به طرفم دراز کرد!

یه لحظه موندم که بگیرم یا نه؟

توقع این رو نداشتم!

با اصول بهداشتی اصلا سازگاری نداشت...

(اونم منی که تقریبا مراعات می کردم و مثلا برای چای، فقط از اونجاهایی که تو لیوان یکبار مصرف میریختن چای می خوردم...)

اما خب، اگه نمی گرفتم و همینطوری رد میشدم، قطعا بنده خدا ناراحت میشد! و من باعث ناراحتیش می شدم...

این شد که ازش گرفتم و یه «مشکور حبیبی» گفتم و رفتم...

مردد بودم که بخورم یا چی کارش کنم؟! 

که در نهایت خوردم و اتفاقا سر صبحی خیلیم چسبید.

جاتون خالی.

بالاخره تو پیاده روی، باید برای همچین مواقعی هم آماده باشیم...

 

خاطرۀ چهارم: عکس؛ گوشی

 

تنها عکسی که تو سفر اول گرفتم، تو یکی از موکبای بچه های ایرانی بود که عکس فوری می گرفتن. سه تایی واستادیم و عکس گرفتیم و الان نمیدونم سرانجام اون عکس چی شد؟! دست کیه؟! (تازه الان با مرور خاطرات بود که یادم اومد عکسی در کار بوده و إلّا تو سالهای گذشته اصلا یادم نبود. شمارۀ اون رفقا هم تو گوشی قبلی بود که ازم قاپیدن: لینک).

 

سفر دوم هم که خودم بودم و خودم، از اون طرف هم دقیقۀ نود رسیده بودم و شرایط اصلا مهیّای عکس و عکاسی نبود.

 

سفر سوم اما از این جهت کلّا متفاوت بود. انگار هرچی عکس که تو سالهای قبل نگرفته بودمو قرار بود یه دفعه  تو این سفر بگیرم.

البته بازم من عکس نمی گرفتم، «آقا رسول» زحمت عکاسی رو هم می کشیدن. با اون گوشی جدیدی که خریده بودن و کیفیت دوربین عالیی که داشت.

البته این گوشی تو روزهای اقامت در کربلا و بعد از پیاده روی گُم شد و شاید هم...

به هر حال، همۀ عکسامون از دست رفت، جز چندتایی که قبلا به گوشی «آقا سید» ارسال شده بود.

سهم من از اون همه عکس، فقط یکی بود که هنوز دارمش الحمدلله.

 

#اربعین

#خاطره_کده

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۴
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۹ ق.ظ

روانیِ اسید پاش!!

همیشه به ما گفتن شیطان دشمن انسانه. چقدر خدا تو قرآن نسبت به این مسئله هشدار میده!

 

«إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ‏ عَدُوًّا» [1]: قطعا شیطان دشمن شماست، پس شما هم او را دشمن بگیرید.

اما سؤالی که پیش میاد اینه که واقعا یه موجود مگه چقدر می تونه در دشمنی شدید باشه؟! آخه این همه دشمنی شیطان بخاطر چیه؟!

فقط بخاطر سجده نکردن؟! فقط بخاطر رانده شدن از بهشت؟! تکبّر؟! حسادت؟!

همۀ اینها می تونه باشه، ولی می خوام از یه زاویۀ دیگه به این قضیه نگاه کنم:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۹
محمد هادی بیات
يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

دومین اربعین

سال دوم، واقعا دلم می خواست برم کربلا، اما به خلاف سال قبل، هیچی جور نبود.

 

حوزۀ علمیه ما به مناسبت ایام اربعین دو هفته رو برای رفقایی که می خواستن برن تعطیل کرده بود و برای اونایی که نمی رفتن، برنامه های درسی دیگه داشتن.

آخرین کلاسی که در طول روز داشتیم، از ساعت 19 تا 19:30 دقیقه برگزار می شد.

هر شب جمعیت کلاس کمتر می شد، چون رفقا یکی یکی یا چندتا چندتا می رفتن برای سفر.

خیلی حسّ غریبی بود، اینکه ببینی جلوی چشمات همه دارن میرن و تو نتونی بری. دلت بخواد اما نتونی!

کارمون شده بود خداحافظی با بقیه و حسرت خوردن و اینکه زیر قبّۀ امام حسین برای ما هم دعا کنید و...

حوزه واقعا خلوت شده بود.

چیز زیادی هم به اربعین نمونده بود.

 

بعضی از رفقا با گذرنامۀ بدون ویزا رد شده بودن و خبرش به منم رسیده بود، بعضیا همون گذرنامه رو هم نداشتن و...

داشتم تحریک می شدم که منم بدون ویزا بزنم به جاده و برم سمت مرز...

صبح رفته بودم حرم امام رضا (علیه السلام).

تو همین فکر بودم که خدایا بدون ویزا برم یا نه؟ اشکال نداره یعنی؟

یه دفعه دیدم آیت الله «مروارید» (از فقهای مشهد که نمایندۀ آیت الله سیستانی هم محسوب میشن) از در مسجد گوهرشاد اومدن تو.

گفتم میرم از ایشون می پرسم. اگه گفتن اشکال نداره، بدون ویزا میرم؛ اگه گفتن داره، صبر میکنم ببینم که چی پیش میاد.

رفتم سلام کردم و گفتم: حاج آقا، به فتوای آقای سیستانی، اگه کسی بدون ویزا بره کربلا حکمش چیه؟ گفتن: ویزا نگرفتن خلاف قوانین جمهوری اسلامی هست یا نه؟ گفتم: آره دیگه خلافه، نمیذارن کسی بدون ویزا رد بشه. گفتن: اگه خلافه، پس جایز نیست. گفتم: یعنی الان من بدون ویزا نرم کربلا. گفتن: نه.

هم ناراحت شدم و هم خوشحال.

ناراحت از اینکه امیدم تا حدی نا امید شد و خوشحال از اینکه کار خلاف شرع انجام ندادم.

 

گذشت...

تو حجره کلافه نشسته بودم که هم حجره ایم اومد.

بعد از یه کمی صحبت گفت: «هادی می خوای بری کربلا؟»

گفتم: «آره خب، ولی الان دیگه خیلی دیر شده، ویزا رو در بهترین حالت دو روزه صادر می کنن،  دو روز هم تا مرز که تو راه باشم، روز اربعین تازه می رسم لب مرز، به پیاده روی نمی رسم».

گفت: «یکی از دوستای من با مادر و خانم و دوتا بچه هاش می خوان راه بیفتن، دو روز دیگه می رسن لب مرز، ویزاشونم قراره من براشون بگیرم و با هواپیما (که داداشم توش کار میکنه) بفرستم اهواز، بعد از فرودگاه بگیرن و برن برای پیاده روی، اگه شمام میخوای که گذرنامه ات رو بده که ویزای دسته جمعی بگیرم و امروز با همینا برو، از مرز هم که رد شدی لازم نیست باهاشون باشی...فلان قدر هم بهت قرض میدم».

فلان قدر هم از جای دیگه رسید و مشکل مالی حلّ شد...

 

خوشحال بودم که حالا خودم می تونستم زیر قبّه برای بقیه دعا کنم...

اون سال واقعا دقیقه نودی به پیاده روی اربعین رسیدم.

رفیقم خیلی زحمت کشید، واقعا خدا خیرش بده.

مدام با هم تلفنی در تماس بودیم و پیگیر کارها بود...

گرچه خودش نیومد، اما کار من و رفیق و خانوادۀ رفیقش رو راه انداخت و دل یه جمعی رو شاد کرد.

 

بعدها تو حدیثی خوندم که:

راوی از امام صادق (علیه السلام) سؤال می کند: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین علیه السلام برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینه هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟

حضرت می فرمایند:

به ازای هر درهمی که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه می نویسد؛

چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی گرداند؛

بلاهایی را که فرود آمده تا به او برسد، از او می گردانَد و از وی دور می کند و مالش حفظ می شود [1].

#خاطره_کده

#چالش_کده

_________________________

[1] «قُلْتُ فَمَا لِمَنْ یُجَهِّزَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَخْرُجْ لَعَلَّهُ تُصِیبُهُ [لِقِلَّةِ نَصِیبِهِ‏] قَالَ یُعْطِیهِ اللَّهُ بِکُلِّ دِرْهَمٍ أَنْفَقَهُ مِثْلَ‏ أُحُدٍ مِنَ‏ الْحَسَنَاتِ‏ وَ یُخْلِفُ‏ عَلَیْهِ‏ أَضْعَافَ‏ مَا أَنْفَقَهُ‏ وَ یُصْرَفُ عَنْهُ مِنَ الْبَلَاءِ مِمَّا قَدْ نَزَلَ لِیُصِیبَهُ وَ یُدْفَعُ عَنْهُ وَ یُحْفَظُ فِی مَالِه‏...»؛ کامل الزیارات، ابن قولویه (قرن3)، ص 123-124.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۱
محمد هادی بیات
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ق.ظ

اولین اربعین

خاطرۀ اول: اربعین می ری یا نه؟!

 

 

اولین باری بود که می خواستم اربعین برم کربلا، و البته کُلّا اولین سفرمم بود.

اون موقع خیلیا بودن که بدون پاسپورت و ویزا و این چیزا از مرز رد می شدن، اما خب من هم نمی خواستم بی گُدار به آب بزنم، هم از این کارها خوشم نمیومد و هم دفعۀ اولم بود و  دوست نداشتم مشکلی پیش بیاد، این شد که همه چیو از قبل کاملا آماده کرده بودم. از گذرنامه و ویزا گرفته، تا پرچم و کفش و...

فقط مونده بود «کوله».

هرکی می پرسید «اربعین میری یا نه؟!» با اطمینان می گفتم: «آره انشالله» و ته قلبم خیالم راحتِ راحت بود که همۀ کارها مرتّبه و مشکلی پیش نمیاد.

قرار بود با یکی از رفقا بریم (که آخر سر هم نشد با اون بنده خدا برم)؛

کمتر از یک هفته به حرکت مونده بود،

قرار شد یه شب با هم بریم برای خرید «کوله»!

نزدیک حرم (امام رضا علیه السلام) یه نمایشگاهی بود که تولیدات مذهبی داشت و ملزومات سفر اربعین رو هم آورده بودن.

روبروی نمایشگاه یه کوچۀ خلوت و تاریک بود که برای پارک ماشین رفتیم اونجا.

رفیقم می خواست پارک کنه که من پیاده شدم و رفتم با فاصلۀ کمی پشت ماشین قرار گرفتم و به حساب خودم می خواستم فرمون بدم.

چشمتون روز بد نبینه!

پشت سرم یه تیره برق بود!

رفیقم محکم دنده عقب گرفت و زد به من و من بین ماشین و تیر برق گیر افتادم!

محکم زدم به صندوق و داد زدم برو جلو!!

ولی فکر کنم نفهمید چی شده، چون خیلی خونسرد رفت جلو و خدا رحم کرد که دوباره دنده عقب نگرفت...

همینقدر بگم که اگه یه کم محکم تر زده بود، قطعا استخون لگنم شکسته بود!!

وقتی رفت جلو، وِلو شدم کف کوچه.

خیلی درد داشتم، اما تو همون وضعیت فقط می گفتم «الحمد لله»! خدا رو شکر می کردم که اتفاق بد تری نیفتاد.

(تو حالت درازکش احساس می کردم خدا داره بهم میگه: هادی آقا! حواست کجاست؟! فکر کردی همه کاراتو خودت ردیف کردی؟! من اگه نخوام بری نمیشه ها! فقط خواستم که بدونی!)

رفیقم خونسرد، وقتی داشت موبایلش رو چک می کرد اومد طرفم و یه جورایی اصلا تعجّب هم نکرده بود که چرا من کف کوچه خوابیدم!!!

اینجا بود که فهمیدم اصلا نفهمیده چی شده.

گفتم زدی بهم!

که یه دفعه به خودش اومد و به زور می خواست منو ببره بیمارستان...

منم چون می دونستم بیمارستانی نیستم، پشت چراغ قرمز از ماشین پیاده شدم و...

(تو تعریف کردن این خاطره خیلی ملاحظه کردم و حداقل تاحالا هچ کدوم از اعضای خانواده این ماجرا رو نشنیده بودن!)

 

غُصّم گرفته بود که خدایا، دو سه روز دیگه ما می خوایم بریم پیاده روی!

الان من با این دردی که دارم، می تونم مسیر پیاده روی رو برم یا نه؟!

خلاصه اون سال با سه تا از رفقا رفتیم پیاده روی و خدا شکر مشکلی هم برای راه رفتن نداشتم، اما...

اما از اون سال به بعد، ایام اربعین که می شد، اگه کسی می پرسید امسال می ری یا نه؟! حتی اگه همۀ کارهامم ردیف بود، می گفتم: تا خدا چی بخواد، هیچی معلوم نیست!

و واقعا هم هیچی معلوم نیست! اگه خدا نخواد، شما همۀ مقدمات رو هم به موقعش آماده کرده باشی، نمیشه! و اگه بخواد، شما هیچی هم که آماده نکرده باشی، همه چی خودش جور میشه...

از اون موقع با خودم می گفتم من تا پام به کربلا نرسه و تو جادۀ نجف کربلا نباشم، مطمئن نمیشم که امسال رفتنی ام...

 

خاطرۀ دوم: نماز صبح

 

شب اون طرف مرز بودیم!

(بماند که تو اون شلوغی مرز مهران که خیلیا می خواستن با زور رد بشن، چطوری تونستیم خودمون رو سالم از گیت ها عبور بدیم و با نشون دادن مدارک، بصورت قانونی وارد عراق بشیم)

ماشینای سواری و وَن و اتوبوسای زیادی بودن که زوّار رو سوار می کردن (البته نه مجانی).

مدام صدای «کِربِلا کِربِلا» و «نِجَف نِجَف» گفتن راننده ها به گوش می رسید و ما هم داشتیم می رفتیم تَه صف ماشینا که زودتر بتونیم حرکت کنیم.

خلاصه سوار یه اتوبوس شدیم و راه افتادیم.

اون موقع هنوز داعش تو عراق بود و شهری مثل سامرا تو خطر جدّی بود.

تو مسیر با خودم می گفتم «خدایا، اگه این راننده داعشی باشه و بندازه تو یکی از همین بیابونا و تو دل این تاریکی ما رو ببره تو دل داعشیا چی کار کنیم اون وقت؟!»؛ «هادی! آماده ای سرت رو بِبُرَّن؟!»...

نمیدونستم اگه گیر داعشیا بیفتم، واقعا چه عکس العملی از خودم نشون میدم؟! می تونم سربلند شهید بشم یا...

خلاصه با چند تا آیه و صلوات و دعا منم مثل خیلیای دیگه به خواب فرو رفتم...

 

وقتی از خواب بیدار شدم که رسیده بودیم نجف و اتوبوس داشت نگه میداشت و الحمدلله گیر داعشی ها نیفتادیم.

ولی نمیدونم چرا راننده برای نماز صبح نگه نداشته بود! که اگه نگه میداشت قطعا بیدار می شدیم.

نرم افزارِ «باد صبا» رو که از قبل به افق «نجف» تنظیم کرده بودم، نگاه کردم و چند دقیقه بیشتر به طلوع آفتاب نمونده بود. اصلا نفهمیدم چطوری وضو گرفتم و چه جوری نماز خوندم!!

خیلی حالم گرفته شد. با خودم می گفتم این همه راه برای یه سفر معنوی نیومدیم که نمازمون اینطوری بشه یا خدایی نخواسته قضا!!

تصمیم گرفتم هرجا خواستم برم، اول مطمئن بشم نمازم به مشکل بر نمی خوره، مخصوصا نماز صبح.

 

یادمه تو یه سفر دیگه، صبر کردم که اذون صبح رو بگن و نمازم رو بخونم و بعد سوار ماشین بشم. تو ماشین بودن کسایی که نماز نخونده بودن هر از چند گاهی به راننده می گفتن «الصلاة» و راننده هم می گفت که الان نگه میداره. اما وقتی نگهداشت که فکر کنم نماز اون بندگان خدا قضا شده بود!!

 

یکی از چیزهایی که خیلی باید مراقبش باشیم، مخصوصا تو این سفر مقدّس، حلال و حروم خداست! به هر حال زیارت با همۀ عظمتش، مستحبه و نماز و حق الناس واجب و اون کسائی که ما داریم به امید شفاعتشون این مسیر رو طی می کنیم گفتن که شفاعتشون شامل حال کسانی که نماز رو سبک بشمرن نمیشه! [1]

 

خاطرۀ سوم: قنطرة السلام!!

 

با اون سه تا رفیقم، تو شلوغی ظهر اربعین رسیدیم کربلا! هیچکدوممون تا حالا اربعین کربلا نیومده بودیم!

ازدحام جمعیت غیر قابل تصوّر بود!

تصمیم گرفتم از روبروی حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) جلوتر نرم.

تو قسمت خاکی _ چمنی وسط بلوار نشستم و به بچه ها گفتم من هوای وسایلتونو دارم، اگه می خواین برین جلوتر و بعد بیاین همینجا.

همونجا زیارت اربعین و عاشورا و... رو خوندم و منتظر شدم تا بچه ها برگشتن.

نمیدونستیم چی کار کنیم؟ الان باید واستیم؟ خب کجا واستیم؟ بریم؟ خب کجا بریم؟...

یه چادر راهنمای زائر همونجا بود، گفتیم بریم بپرسیم کِی خلوت میشه که بتونیم بریم زیارت؟

بنده خدا بهمون گفت: امروز که می بینید اینقدر شلوغه، هنوز اربعین نیست! (یعنی بخاطر جریان رؤیت هلال ماه و اینا، تو عراق فردا روز اربعین اعلام شده ولذا) فردا از امروز خیلی شلوغ تره، شما همین امروز برگردین سمت مرز!

ازش پرسیدیم که چطوری بریم جایی که ماشینا هستن؟

به نقشۀ روی میزش اشاره کرد و گفت: شما الان اینجایین، باید برین اینجا که اسمش «قنطرة السلام»ه.

فاصله اش زیاد نبود، و با خودمون گفتیم نهایتا یک ساعت دیگه اونجاییم.

راه افتادیم که برگردیم.

به خاطر شلوغیِ خیابونای منتهی به حرم، ساعتها طول کشید که به اول خیابونی که گفته بود برسیم.

اونجا بود که کامیونهای پُرِ آدم رو می دیدیم که از ته خیابون میان و میرن.

گفتیم حتما ته همین خیابون ماشینا هستن.

وقتی به تهِش رسیدیم، دیدم از ته اون یکی خیابون دارن میان!

وقتی به تهِ اون یکی رسیدیم، دیدیم از تهِ یکی دیگه دارن میان!

و خلاصه هرچی می رفتیم به تهش نمی رسیدیم!!

ساعت 3 ظهر به قصد برگشت حرکت کرده بودیم و الان شب شده بود و اذون می گفتن.

نماز رو خوندیم و به راهمون ادامه دادیم.

جالب اینکه تو مسیر از بعضی نیروهای امنیتی عراقی که می پرسیدیم «قنطرة السلام» کجاست؟ همشون می گفتن «قریب، قریب» (یعنی نزدیکه)، ولی نمیدونم چرا نمی رسیدیم!

احتمالا با ماشین نزدیک بوده، ولی با پای پیاده نه!!

 

خلاصه، بعد از چند ساعت و بعد از طی کردن شاید 20 کیلومتر، رسیدیم به چندتا موکب! (راستی تو این مسیری که اومدیم، هیچ موکبی هم نبود که نفس تازه کنیم)؛ تصمیم بر این شد که شب رو همونجا بمونیم و فردا حرکت کنیم.

فردا صبح راحت ماشین گیرمون اومد و ما رو برد جایی که ماشینای زیادی بودن و مسافرا رو می بردن لب مرز.

نمیدونم همون «قنطرة السلام» بود یا جای دیگه!

 

سوار یه ماشین بزرگتر از نیسان شدیم که مثلا یه چادر هم رو سقفش کشیده بود!

کلی آدم چسبیده بودیم به همدیگه و از شدّت باد و سرما، هرچی داشتیمو کشیده بودیم رو خودمون...

 

بعد از چند ساعت حرکت، راننده یه جا نگهداشت و اومد پایین و با قسم حضرت عباس می گفت که چند دقیقه که پیاده همین جاده رو برین، اتوبوسا هستن و شما رو می برن لب مرز و از این جلوتر نمی تونم برم و...

 

بعضیا می خواستن پیاده بشن که بعضیای دیگه گفتن ما تا گِیتای مرز رو نبینیم از ماشین پیاده نمی شیم، و بقیه هم که دیدن اینطوریه، پیاده نشدن و اصرارها و قسم های راننده هم به جایی نرسید و دوباره سوار ماشین شد و گازش رو گرفت!

 

خلاصه اش اینکه، از اون موقعی که راننده گفت چند دقیقه که پیاده برین، می رسین به اتوبوسا، چند ساعتی با ماشین (اونم با اون سرعت بالایی که اون رانندگی می کرد) رفتیم تا به مرز رسیدیم!!!

نزدیک مرز که شدیم و سرعت ماشین هم که داشت کم می شد، یکی از جوونا کیفش رو برداشت و از عقب ماشین پرید پایین و رفت...

بدون اینکه پول راننده رو بده!!!

شاید رانندۀ بنده خدا، بخاطر مواجه شدن با یه همچین رفتارهایی بوده که می خواست ما رو وسط بیابون پیاده کنه؛ نمیدونم...

 

 

سفر اول با همۀ ماجراهاش تموم شد و با اینکه سخت گذشت، اما سال بعد که رسید، واقعا دلم نمیومد که اربعین کربلا نباشم.

جاذبۀ شخص سید الشهدا (علیه السلام)، مهربونیایی که آدم تو سفر می بینه، از خود گذشتگیهایی که مشاهده می کنه، حس و حال خوبی که همۀ زائرا دارن، شنیدن «هلا بزوّار ابوسجاد» و «هلا بیکم» گفتن موکب دارا، التماسشون برای رفتن به خونه هاشون، مداحی های عربی و فارسی که تو مسیر با هم قاطی می شن، تماشای جمعیت زیادی که هر سال از همۀ جای دنیا میان، چشیدن دوبارۀ طعم چای شیرین و سیاه عراقی و... ، همه و همه باعث میشه که اگه یه بار اربعین کربلا رفته باشی، دیگه به این سادگی ها از دستش ندی.

 

مهمتر از خاطرات:

 

حیفم اومد حالا که صحبت از اربعینه، این رو نگم: اگه فرصت کردین حتما مستند «من یک کاتولیک هستم» رو تماشا کنید. روایت یک مسیحی کاتولیک که مستند سازه و تو پیاده روی اربعین شرکت می کنه. روایت یه غیر مسلمون از اربعین، که اما حسین رو نمیشناسه، خیلی جالب و تأثیرگذاره.

 

از زیباترین قسمت های این مستند جایی هست که تو موکبی مهمونن و از صاحب اونجا (ابوفرات) می پرسن وقتی اربعین تموم بشه چه اتفاقی برای شما می افته؟ و ابوفرات که بغض گلوش رو فشار میده میگه: روز بعد از اربعین روز حزن ماست...، وقتی زائرین از ما جدا می شن اندوه و پریشونی وجودمون رو فرا میگیره...

حسی که به سراغ مسیحی داستان، موقع برگشتش از عراق هم دست میده...

 

مسیحی داستان، با دیدن اربعین میگه: «اونچه در اربعین دیدم، الگویی برای صلح نبود! بلکه الگویی برای «فرا صلح» بود! صلح یعنی کسی به دیگری ظلم نکنه، فراصلح یعنی نه تنها به کسی ظلم نکنی، بلکه به دیگری نیکی هم بکنی. در اربعین نه تنها مردم به هم ظلم نمی کنن، بلکه به هم خدمت می کنن، از پول و جونشون برای خدمت به هم مایه میذارن. قبل از اینکه کسی اعلام نیاز کنه، بقیه نیازش رو برآورده می کنن و این یعنی فراصلح... هیچ کس از کسی که بهش خوبی می کنه توقع جبران نداره بلکه همه برای «حسین» این کار رو می کنن...ما غرب زده شدیم... اربعین یک الگوی فرا صلحه که می تونه همه مشکلات، جنگها و منفعت طلبیها رو پایان بده...یک تجربۀ موفق، موفقیتی که هر سال داره بیشتر و بزرگتر میشه؛ اونجا کسی نگفت تو کاتولیکی و ما مسلمان؛ اربعین یک الگوی ضدّ نژاد پرستیه! یک مهربانی محض؛ باید به اصل خودمون برگردیم...به حسین، به مسیح!»

پیشنهاد می کنم تماشای این مستند زیبا و جذّاب رو از دست ندین.

 

بعدا نوشت:

یکی از شرایط شرکت در چالش «بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین حسینی»، گذاشتن عکس از سفر بود.

تو هیچ کدوم از پُست هایی که فرستادم عکس نذاشتم، لذا امیدی هم به برنده شدن نداشتم، امّا با رأی شما، پست «اولین اربعین»، تونست که برندۀ جایزۀ مردمی بشه [لینک].

 

#خاطره_کده

#چالش_کده

#پیشنهاد_کده

_________________________

[1] « لا تَنال‏ُ شَفاعَتُنا مَنِ استَخَفَّ بِالصَّلاة»، الوافی، ج20، ص 637.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۰
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ب.ظ

روغنی که باید بریزه!

شنیدین میگن «روغن ریخته رو نذر امام زاده کرده»؟!

بار معنایی این ضرب المثل خیلی منفیه. اگه به کسی این رو بگیم قطعا ناراحت میشه.

 

اما یه روغنی هست، که اتفاقا باید بریزه تا بشه نذر امام زاده اش کرد!!!

و ما خیلی ها رو دیدیم که این کار رو کردن و بقیه هم بهشون افتخار می کنن و اتفاقا آرزو دارن که اونها هم بتونن این کار رو بکنن!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۳
محمد هادی بیات
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۰ ق.ظ

می زنی تو گوشش؟!

اگه بچه ات به خاطر بازیگوشی و سر به هوایی (خدایی نخواسته) محکم بخوره زمین و سرش بشکنه و خون بیاد، شمام یکی محکم می زنی تو گوشش که بچه حواست کجاست؟!

آدم عاقل همچین کاری می کنه؟!

قطعا نه؛

چون این طفلی خودش الان داغونه، زمین خورده، درد داره؛ من که نباید به درداش اضافه کنم.

 

برادر من، خواهر من؛

اگه یکی از اعضای خانوادت، یکی از دوستات، یکی از همکارات و... مرتکب یه خطا یا گناهی شده، مثل همین بچه ای می مونه که خورده زمین و سرش شکسته؛

اگه می خوای بهش تذکّر بدی، می خوای «امر به معروف و نهی از منکر» کنی، باید حواست باشه که دست گیری باشه، نه زدن تو گوش!

از روی دلسوزی و مهربونی باشه، نه عصابانیّت و نفرت!

اون خودشو زده، با گناه خودشو داغون کرده (ولو اینکه الان متوجه نباشه)، شما دیگه نزنش!

 

پ.ن: البته بسته به نوع «منکَر» انجام شده، و شخص انجام دهندۀ اون؛ امر به معروف هم متفاوت میشه؛ لذا مطلب بالا کلیّت نداره...

#دل_کده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۵:۱۰
محمد هادی بیات
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۸ ق.ظ

طول و عرض عمر!

یه «طول عمر» داریم؛ یه «عرض عمر»!

طول عمر همون تعداد سالهای عمر ماست که برای بعضیها کم و برای بعضیها بیشتره؛

و «عرض عمر» نحوۀ استفادۀ ما از طول عمره!

طول عمر، کمیّته و «عرض عمر» کیفیّت.

ممکنه کسی طول عمرش زیاد باشه، اما عرض عمرش کم؛

برعکسشم هست؛ کسی با طول عمر کم، چنان عرض عمری داشته باشه که بیا و ببین!!

 

و اگه هردوی اینها (طول و عرض) با هم باشن که دیگه نورٌ علی نورٌ!

از پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) روایت شده: « السّعادَةُ کلُّ السّعادَةِ طول‏ُ العُمرِ فِی‏ طاعَةِ اللَّه‏ِ عَزَّ وَ جَلَّ» [1]:

سعادت، همۀ سعادت طول عمر در طاعت و بندگی خداوند عزّوجلّ است.

(طول عمر که مشخصه یعنی چی، «در طاعت خداوند» هم یعنی عرض و کیفیت عمر).

 

اللهم ارزقنا...

#حدیث_کده

________________________

[1] شهاب الأخبار، قضاعی، محمد بن سلامه (قرن 4)، ص 133.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۸
محمد هادی بیات
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ

خونتون جِنّ نداره؟! (15+)

خیلی بچه تر بودم؛

تو خونه یه کلید برق بود که پشت کمد قرار گرفته بود و دست کسی بهش نمی رسید؛

به عبارت دیگه: چون هیچوقت اون لامپ رو روشن نمی کردیم، مهم نبود که جلوش کمد باشه.

یه روز که از بیرون بر می گشتیم خونه، در کمال ناباوری دیدیم که اون لامپه روشنه!!!

خب، دزد که نیومده بود، اگر هم میومد، هیچوقت اون لامپ رو نمی تونست روشن کنه و اصلا نمی دونست کلیدش اونجاس!!

یه روز دیگه هم تلوزیون روشن شده بود!!!

 

کار کی می تونست باشه؟

اولین گزینه ای که به ذهنتون می رسه کیه؟

لابد «أجنّه»؟!!

 

خلاصه منم تو عالَم بچگی، تا چند وقت هول و وَلای اینو داشتم که تو خونه جنّ هست و اینا...

 

(کاری به این ندارم که آیا اجنّه اساسا می تونن چنین دخل و تصرفهایی در عالَم ما داشته باشن یا نه. مطلب دیگه ای می خوام عرض کنم)...

 

تو وجود خیلی ها همیشه ترس از جنّ بوده و این ترس بعضی وقتا به سراغشون میاد، مثلا بعضی شبها، موقع تنهایی و...

اما می خوام یه حرف مَگو به شما بزنم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۲
محمد هادی بیات
محمدهادی بیات