گرفتی؟ گرفتم!
یکی از اساتیدمون تعریف می کردن که:
«اوایل دوران طلبگی بود. یه شب بدون اینکه برنامه ریزی قبلی داشته باشم، بدون اینکه ساعت کوک کرده باشم، سحر از خواب بیدار شدم و حال عجیبی داشتم. انگار دلم می خواست نماز شب بخونم. یه نماز شبی خوندم که تا اون موقع سابقه نداشت. خودمم تعجب کرده بودم که امشب من چِم شده!؟!
فردا دوباره همین اتفاق افتاد. پس فردا هم همینطور و من یقین داشتم یه اتفاقی افتاده و الاّ من آدمی نبودم که بتونم اینطوری برای نماز شب پاشَم و اینقدر با سوز و اشک و حال نماز بخونم.
گذشت؛ چند وقت بعد یکی از اساتیدم رو دیدم و ایشون گفتن فلانی سه روز رفته بودم کربلا، زیر قبّۀ امام حسین (علیه السلام) برات دعا کردم، گرفتی؟ گفتم آره، گرفتم!»