محمد هادی بیات

بی دستِ کربلا، دستِ مرا بگیر...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفاقت» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ

یارِ بد، بدتر بوَد از مار بد

سال اول طلبگی، یکی دو ماه با یه طلبه ای هم حجره ای شدم که پسر خیلی مؤدب و درس خوبی بود.

 

واقعا پسر گُلی بود و از اینکه باهاش هم حجره ای بودم، کاملا راضی و خوشحال بودم.

یه بار تو کتابخونه من و اون تنها بودیم و همین شد که سر صحبت و درد دل باز شد که از شوق و رغبتش به خوندن همۀ کتابها حرف زد و اینکه چقدر مطلب برای دونستن زیاده و ما چقدر وقتمون تو این دنیا کمه و دشمن شبانه روز داره کار میکنه و...

 

فقط این بندۀ خدا، یه رفیق صمیمی داشت که هیچ وقت نفهمیدم چرا با هم رفیق شدن و تازه اینقدر هم صمیمی ان.

آخه هیچ جوره به هم نمی خوردن و خیلی با هم فرق داشتن!!

کاملا مشخص بود که نه تنها هیچ اثر مثبتی نمیتونه روی رفیقش بذاره، بلکه اون بندۀ خدا داره اثرات منفی روی این میذاره.

اصلا هر موقع که کنار این رفیقش قرار می گرفت، از این رو به اون رو میشد! یه آدم دیگه میشد! رفتارهایی ازش سر میزد که واقعا انتظارش نمی رفت...

همش می ترسیدم که خدایی نکرده این رفیقش یه روز اینو از راه به در کنه...

 

بعدها من از اون حوزه رفتم و دیگه ازش خبری نداشتم تا اینکه یه روز کارم به حوزۀ سابق افتاد که باعث شد دوباره این هم حجره ای رو ببینم و چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم.

خیلی تغییر کرده بود. خیلی.

از ظاهرش گرفته تا باطن و تفکّراتش.

ظاهرا تو چندتا از درسها مردود شده بود و عقب افتادگی تحصیلی پیدا کرده بود و اونطوری که صحبت می کرد، کاملا مشخص بود که دیگه هیچ رغبتی به درس خوندن و طلبگی نداره.

یه چیزایی هم راجع به رفیقش گفت که الان یادم نیست.

 

گذشت...

بعدها شنیدم که از حوزه رفته و ساندویچی زده؛ یه تیپی هم داره که بیا و ببین و تو پیج اینستاگرامش عکسای خالکوبیشو گذاشته و...

 

تو حوزه همه امام زاده نیستن! بچه هایی که تا دیروز تو دبیرستان نشسته بودن، حالا (به هر دلیلی) تصمیم گرفتن بیان حوزه!

تو انتخاب رفیق، همیشه و همه جا باید دقّت کرد، حتی توی حوزه.

#طلبه_کده

#خاطره_کده

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۹:۵۵
محمد هادی بیات
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۹ ب.ظ

چطوری هم مباحث؟؟

من تو این حوزه درس می خوندم، آقا رضا تو حوزه ای که با ما یک کوچه فاصله داشت.

به مناسبتی با هم آشنا شدیم؛ اما از این آشنایی خاطرۀ بدی تو ذهن من موند و خلاصه رضایتی از این آشنایی نداشتم،

گاهی هم که همدیگه رو می دیدیم، سلام و علیکی می کردیم.

 

چند سال گذشت، رفته بودم «دانشگاه رضوی» برای مصاحبۀ ورودی،

بیرون سالن نشسته بودم که یه دفعه آقا رضا هم اومد و همدیگه رو دیدیم وگفت: «چطوری هم مباحث؟»،

با خنده جواب سلام دادم و احوالپرسی کردم، ولی از واژۀ «هم مباحث» اصلا خوشم نیومد و استقبالی از این حرف نکردم، (بعدها آقا رضا بهم گفت که فهمیدم از حرفم خوشت نیومد).

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۹
محمد هادی بیات
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۰ ق.ظ

گرفتی؟ گرفتم!

یکی از اساتیدمون تعریف می کردن که:

«اوایل دوران طلبگی بود. یه شب بدون اینکه برنامه ریزی قبلی داشته باشم، بدون اینکه ساعت کوک کرده باشم، سحر از خواب بیدار شدم و حال عجیبی داشتم. انگار دلم می خواست نماز شب بخونم. یه نماز شبی خوندم که تا اون موقع سابقه نداشت. خودمم تعجب کرده بودم که امشب من چِم شده!؟!

فردا دوباره همین اتفاق افتاد. پس فردا هم همینطور و من یقین داشتم یه اتفاقی افتاده و الاّ من آدمی نبودم که بتونم اینطوری برای نماز شب پاشَم و اینقدر با سوز و اشک و حال نماز بخونم.

گذشت؛ چند وقت بعد یکی از اساتیدم رو دیدم و ایشون گفتن فلانی سه روز رفته بودم کربلا، زیر قبّۀ امام حسین (علیه السلام) برات دعا کردم، گرفتی؟ گفتم آره، گرفتم!»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۳۰
محمد هادی بیات
محمد هادی بیات